آه مادران سرزمینم

هر روز از این مسیر رد می‌شوم اما هیچ وقت مسیرم را به سمت داخل پارک کج نکرده بودم. امروز که با روبان‌های در حال رنگ‌آمیزی روبه رو شدم مسیر داخل پارک را انتخاب کردم. نگاه میکردم به موزاییک‌های نقاشی شده، یاد روز قبلترش افتادم که دختراکی با لباس‌های رنگی و قلمو به دست مشغول نقاشی بودند. دخترانی که دیگر برق امیدی در چشمانشان نمانده بود در این روزگار سخت. همینطور که قدم میزدم خانم تقریبا مسنی شروع کرد به صحبت به من. کلماتش کامل ادا نمیشد. زبانش به راحتی در دهان نمیچرخید و خیلی سخت حرف میزد اما در همان حال میخواست که با کسی صحبت کند، یا شایدم دید من به نقاشی ها خیره شدم مرا برای صحبت انتخاب کرد. اولش فکر کردم میخواهد آدرس بپرسد آمدم بگویم نمیدانم و تقریبا هم داشتم میگفتم چون سرعت خارج شدن کلمات از دهان او خیلی کندتر از من بود؛ اما لحظه‌ای درنگ کردم. دیدم او هم دلش گرفته است. در لحظات اوج صحبتش بغض هم داشت. دلش از زمانه و دار و دسته‌اش گرفته بود. آه و نفرین میکرد مقصرانش را. گله و شکایت از اینکه باید مردم میوه گندیده بخورند و ای چه عیدی است که شهر اصلا اشتیاق سال نو ندارد. من فقط گوش کردم و سعس کردم با نگاه و لبخندم بگویم که هممان همدردیم مادر جان. تو دعا کن، دعای مادر می‌گیرد، آه مادر میگیرد. میترسم از روزی که آه این مادران بگیرد و تر و خشک را با هم بسوزاند. کاش آن‌ها هم میترسیدند.