شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
آواز بهار برای گل ممنوعه
با همان شجاعت مثال زدنی اش از مجری خواست که روی صحنه برود، در نگاه اول، مجری کمی تردید داشت ولی تاب تحمل در برابر خواسته ی چشمانش را نداشت. خواسته ای که انگار سر در کودکی اش دارد.
دست بر زانو گرفت و بلند شد، انگار تابویی در حال شکستن بود؛ رشته هایی از سنتی کهنه که دیگر توانی برای نگه داشتن او بر روی صندلی نداشت؛ او تک تک رشته ها را پاره کرده بود؛ او به دنبال رنگ بخشیدن به آرزوی سیاه و سفیدش بود.
با لبخند قدم هایش را بر میداشت. نمی خواست دیگران فکر کنند که بازنده و برنده ای در کار است؛ او به دنبال حق فراموش شده اش بود؛ حقی که سال هاست کسی سراغی از آن نمی گیرد.
با اِحترام و ذوق بسیار در کنار گروه موسیقی ایستاد، نگاهی به پشت کرد، گیتاریست، دِرامزن و پیانیست را دید. آن رویا داشت جان می گرفت، رنگ هایی که بوی واقعیت می دادند و چشم هایی که در سودای دیدن دوباره این لحظه بودند.
سه، دو، یک ...
چه فریاد شیرینی! فریاد خوش نوایی که بوی آزادی می داد، هرچند کوتاه اما، دلنشین و شادی بخش بود.
به امید خواندن برای شادی هایمان و رهایی از محدودیت های آن.
با عشق صدرا
خوشحال میشم اگر توی پویش پیک زمین شرکت کنین و از پست بنده هم حمایت کنید. :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
همه چیز درباره تجربه استفاده از کاپ قاعدگی برای پریود
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای به پسرم که هرگز زاده نشد (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
پـیـروز مـا -