از کلمه هایتان متنفرم!

از کلماتتان متنفرم!
از کلماتتان متنفرم!


تنم رالمس نکن

انگشتانت خواهد سوخت؛

"باکره" گی ام

به مردی فروخته شد

که از زن هیچ نخوانده بود.

به" عقدِ " مردی که

از مِهر و " مَهر "هیچ

نداشت..

از" تقدس" کلماتتان متنفرم!

از زندگانِ مرده متنفرم

که باکلماتی " شرعی "

به لجن کشیده اند،

دخترکی را که

قربانی میشود .

باکرگی اش را

نشان عفتش میخوانند .

تنش ‌کشتگاه

روحش راکسی

نمیداند..

روحش وسعتِ جهلتان است.

از کلماتتان متنفرم!

ازوِردهای

بی پایان و" دعا "های معیوبتان .

از خدایانِ مذکرتان

والهه های

شهوت انگیز.

از دستهای آغشته به

خون دخترکان .

از زِهدانهای سوخته

از فکرهای به تاراج رفته..

از زاییدن دخترکانِ کور و لال و باکره خسته ام !

باکره میزایم و

دریده شدن ناموس ها با

"مردسالاری "تان خشم را درمن میکارد.از

کلمه هاتان متنفرم! عشق "حرام"

است و

اشک جز آب هدر رفته نیست.

تنم سفره ی لاشخورها شده

وروحم سرگردانِ ماندن ورفتن.

جسممم را تقدیم لاشخورها کرده ام و

روحم را به باد سپرده ام.

جهل از سر وکول

مردمانم پایین نمی آید .

در افکارشان مار می پرورانند

و در دلهاشان شهوت.

من از روزی که در چشمهای مردی دخترکی سیزده ساله را بالباس عروسِ آغشته به خون دیدم،

لباس عروس نپوشیدم.چه کسی از هزار دختر باکره ای که زاده ام خبر دارد

که بختشان

بالباس سپید سیاه شده است.

چه کسی میداند که

خون را از چشمها و زِهدان چندین

زن زدوده ام ؟!

خون ِمردان

در جنگها ریخته میشود

و خون زن

در زاییدن .

از میان دوپای خون آلود

دخترکان و پسر کان

نخستین

نفس هاشان برآمده و

دشتانِ

میانِ دوپا

مایه ی سر افکندگی شان.من از خونی وحشت دارم

که از آن به وجود آمده ام و " نجس" نامیده اید.

از زنی وحشت دارم

که زلالِ چشمانش

آغشته به ترس

وتنش آغشته به بختکِ هوس است.

از مردی وحشت دارم که

سیر نمی شود.

از قانونی میترسم که دخترم را می فروشد .

به قانونی که مرا فروخته است شکایت میکنم و لبخند ِ

مستانه اش را تاب نمی آورم.

به بزرگداشت هیچ زنی نخواهم رفت .

هیچ زنی در چشم شما بزرگ نیست .

شما همیشه یک سر ازاو بالاترید.

از کلماتتان

متنفرم .

از کلماتِ آغشته به

خرافه و

وِردهای "شرعی "تان.گوشهایتان کر باد که

فریادم را

جز در رخت خواب نمیخواهید‌.

چشمهایتان شورستان که جز هیزی درآن نمیروید.قلبهایتان سنگستان

که تا جایی درآن مَسکنم میدهید که

تر و تازه باشم و

پاسخگوی هوسهاتان.

دستهایتان بیحاصل که

دخترکان را مُثله میکنید .

پاهایتان

هرگز درمسیر مباد که

ذکر" هایتان تظاهر و" تسبیح" هایتان

آلوده است.

از کلماتتان متنفرم !

گورستانی از گوشت و شهوتید.

با فکرهای زنگار گرفته ی

اجدادِ از

گور برخاسته تان.

دخترانانِ در دشتانستانِ

خون آلود را

"غسل " از گناه نمیدانید و

غسلشان میدهید .

رگِ "غیرت "تان

به "حرام "خوری بادوام

و به زن کشی

سست و فروریخته.مالکِ جسم زنانتان هستید و مالک روحشان نه‌.

ما روحهایمان را به باد سپرده ایم

و افکارمان را

آزاد پرورانده ایم .

قفسهای طلاییمان را

قفلِ جهل زده اید وآب ودانه مان می دهید تا

پرورده شویم از

لقمه های به ذلت آغشته.

و اشکهای زلالمان هدر رود.تنم خسته است ؛

روحم گمگشته

افکارم زخم آلود . من

دربسترِ خشم

هذیان میگویم و

شما دربسترِ عقل .خشمم روز افرون

و نفرتم رشد یافته

پاهایم آشنا به رفتن و

قلبم سرشارِآگاهی باد!

که این منم

زنی هزار ساله

هزار تکه

در هزار وادی افتاده.شمایان و دنیایتان ویران

من زیر

خروارها جهل خفته ام .

یا گُر خواهم گرفت یا

خاکسترم را به باد خواهم سپرد.طراوتم را از یاد برده ام . از

"جهنمی" سوزان برآمده ام.

مرا در "بهشت" رها نکنید.

من زندگیِ جاودان نمیخواهم

آنجاهم زن بودنم اشتباه

فهمیده خواهدشد. "کنیز "کانِ زیباروی

و دخترکانِ " همیشه باکره"،

نمیدانم .

من دریده شدن باکرگیم را

تاب نیاورده ام .

من از

باکره گی دوباره می ترسم.

من ازخون میترسم ..

من رد خون را

شرم داشته ام .

من هدر رفته ام.

از کلماتتان متنفرم!مرا آسوده به دنیای مردگان

بسپارید .

زندگان آزارم میدهند .

تنم لطیف وروحم لطیف

و فکرم زیبا

زمختی شماو وافکارتان را تاب نمیاورم.تنم را به دریا بسپارید.

از خاک شدن خسته ام.

از زاییده شدن .

از زاییدن .

از خون.

خسته ام خوابی کوتاه و مرگی طولانی می خواهم...