او دیگر برنمی‌گردد

غمگینم، حوصله‌ی بزکِ کلمات برای روایت‌گری را ندارم که در این جغرافیا هر قصه‌ای را غصه‌ای آلوده. و ما کوچ‌کنندگانِ همیشگی، به‌اجبار سفر می‌کنیم از حزنی به حزنِ دیگر.

دیرزمانی‌ست که از محلِ بوسه‌ی اهریمن دار روییده و ما می‌میریم، ما جوان می‌میریم. بی‌حرف و گفت‌و‎‌گو در یک صبحِ زمستانیِ بی‌فروغ، طنابِ زبرِ نخودی، آخرین نفس‌مان را می‌مکد و اگر بیدار باشی و خوب گوش کنی صدای مهیبی را می‌شنوی که بانگ می‌زند: حَیِّ عَلَی الوِداع.

و ما هم‌چنان جوان‌هایمان را می‌کاریم. و تکیه می‌کنیم به صبر، به این یگانه مامنِ قلب‌هایِ اندوهگین‌مان. تا روزی که از خاکِ خون‌آلودِ حاصل‌خیزمان زیبایی و عشق جوانه بزند.

می‌گوید: چه تیره‌بختی که در وطنِ مرده، زنده بمانی ... آن‌یکی می‌گوید: نمی‌بینی زخمی را که از سینه تا به گلو دارم؟ خوناب می‌تراود دل من مانند چشمه‌ای.

و نمی‌دانم چه سِری‌ست که در این روزگار سِرشدگی و انفعال، انقدر خوب استعاره را بلد شده‌ایم، دوپهلوگویی‌مان به اوجِ خودش رسیده و یاد گرفتیم که ایما و اشاره‌ی پشت کلمات‌ِ یک‌دیگر را فهم کنیم. شاید این‌ آخرین تحفه‌ی طبیعت برای مردمی مانندِ ماست تا یارای تاب‌آوری‌مان باشد در زمانه‌ی نام و ننگ با تکیه بر تعددِ تعدادمان.

هیچ هم مشخص نیست فردا که بیاید، برای ما جان‌به‌دربردگان، شبِ طولانی دیر بپاید یا نه. هیچ ضامنی هم نیست که تضمین کند پایانِ داستانِ ما، پس از این‌همه تجربه‌ی تلخ، پس از این‌همه مصیبت و مشقت و مرارت، پس از این‌همه خون و خفقان و خشم ذره‌ای شبیه به شعرهایی باشد که برای حفظِ امیدمان زیرِ گوش هم زمزمه کردیم.

با این‌همه زنده‌ایم، و جوان. اگرچه آشفته، وگرچه تار و پودِ وجودمان را غم در هم تنیده باشد.



نوبت ما نبود
برای شاد زیستن
یا خیلی دیر آمدیم
یا خیلی زود

ما فرزندخواندگان اندوه بودیم
برای شادی روحِ ما
بخندید
تنها لبخند
آرام می‌کند
درد استخوان‌های پوسیده را



سنگ‌فرش‌‌های خیابان‌های ما سرخ است، این‌جا به هر تیری، در هر گذرگاهی، جوانکی آویخته‌اند.



https://www.aparat.com/v/FPVAu