برای آذر

آذر زنی با چشمان آبی بود.

ترکیب ِ صورتی منحصر به فرد داشت.

شاهکاری بی نظیر بود؛ در نگاه اول به دل می نشست. صورتی زیبا اما غمگین داشت .

زیبا بود به زیبا ییِ زنان هالیوودی.

پوست سفیدش دراثر کارکردنهای طولانی زیر نور آفتاب چین و چروک های زیادی داشت .آذر یک زن روستایی بود. من هرگز لبخند او را ندیده بودم،


تا اینکه...

***

آذردرآرزوی زاییدنِ پسری برای شوهرش، دخترها

زاییده بود.

جایی که هر زنی آرزو داشت پسر به دنیا بیاورد!

" هفت پسر ویک دختر" افسانه سرزمینِ

او بود! در روستای او افتخار زنان به پسر زاییدن بود!زنان با پسرانشان شناخته می شدند . زنانی که پسران بیشتری داشتند خوشبخت تر بودندو زنانی که پسرانِ موفق تری داشتند سربلند تر‌.

هرچند نمی توانستم آذر را درک کنم اما نمی توانستم سرزنشش هم کنم .

آذرهرگز برای شوهرش پسری نزایید. افسانه برایش معکوس هم نشد.هفت دختر و دریغ از یک پسر.

دخترانش زیبا بودند. درخشش چشمان شان را هرگز از یاد نمی برم. اما آنها یک ایراد داشتند: آنها پسر نبودند و همین یک ایراد کافی بود که لبخند را بر صورت آذر بخشکاند .

من لبخند آذررا ندیده بودم ‌.لبخند حتماً چهره زیبایش را زیباتر می کرد. دخترانش هم لبخند مادر را به یاد نمی آورد ند.


تا اینکه..


روزی که اولین نوه اش پسر شد اولین لبخند برچهره ی زیبایش تماشایی بود.