در آینده انحراف معیار دیده شد!
برزخ
این منِ نیمهانسانِ مجنونصفت ، باید با تئاتر سیارِ سراسر احساساتِ انسانی تو چه میکردم؟
من که مانندِ سیاهیهایِ زاغههایِ این شهرم ، باید با قصرِ مجللِ بالایِ شهر تو چه میکردم؟
از این مردم رنجورم
وقتی توی شهر قدم میزنی ، دیری نمیکشه که متوجه میشی؛ این مردم نه تنها گوشِ شنوا ندارن ، بلکه حتی تو رو نمیبینن..! چه برسه به اینکه بخوننت!
اصلن تا به حال قلم به دست گرفتن؟ کیبورد هم باشه از ما قبوله و از خدا مستجاب!
اما اونها فقط در بندِ متریالن و بس! چه میفهمن پیچیدگیِ عواطفِ انسانی چیه! چه برسه به اینکه بخوان بهش فکر کنن یا دربارش حرف بزنن.
آی هدایت.. حق با تو بود!
این رجالهها ، فاسقانی بیش نیستن که گسترهی اندیششون فراتر از جماع و نکاح نمیره. عقلشون در شکمشون یا شایدم بدتر ، در زیر شکمشون واقع شده!
هیچ به این فکر کردن که ما از کجا اومدیم؟ بهر چی اومدیم و بعد از این به کجا خواهیم رفت؟
هیچ فکر کردن عمرِ گران به چی دارن میدن؟
حداقل کاش به اطرافشون نگاه میکردن؛ به نظرت متوجه شدن که تعداد الاغ و قاطر در طبیعتِ محلِ سکونتشون کم شده؟ با وجود ماشین و وانت.. دیگه الاغ و قاطر به کار نمیان ، پس این موجودات فحشخورِ زبون بسته کجا غیبشون زده؟!؟
اصلن شده از خودشون بپرسن که گرانیِ گوشت چه پیامدهایی ممکنه داشته باشه؟ گمون نکنم!
وقتی منِ نگونبخت به آینده فکر میکنم و به نسلِ بعدی ، اونها به چی فکر میکنن؟؟
نگو که مثلِ من فکر میکنن.! آخه طرزِ فکرهایِ ما به آینده ، چه شباهتی به هم دارن؟
وقتی که من به تربیتِ نسلِ بعدی فکر میکنم و اون ها به تولیدش!!!
وقتش نیست کمی برای من دلسوزی کنی؟
وای مسلمون یادم نبود، نیمهانسانی که با جن و انس هم حتی همذاتپنداری میکنه که لیاقتِ دلسوزی نداره!
میدونی چرا من دیگه همکیشِ تو نیستم؟ چون من در هر چیزی ، آرامش رو جستجو میکنم و وقتی آشوبِ از جنسِ کین و آتشِ دین تو رو دیدم ، همون دین سابقِ خودم.. فرار رو بر قرار ترجیح دادم..!
و میدونی چیه؟ هر چیزی که آرومم کنه حق با اونه ، حتی اگر به الحاد بینجامه!
یک زمانی کنجکاو بودم که خلایق رو بشناسم ؛ از اسب و مور گرفته تا جایگزینِ دایناسورها ، این گونهی پرجمعیتِ دو پا رویِ زمین، انسان..
اما چه سود؟ بعد از مدتی همه تکراری شدن. همه یک جنس و یک جور ، اونها سر تفاوتهاشون همدیگرو قتلِ عام میکنن! ولی چه سود؟ ایکاش میتونستم بهشون حالی کنم که تا چه حد در هستهی درونی ، شبیه به هم هستن. حداقل اینطور کمتر جنایت میکردن.. شاید!
جایی میانِ این و آن
ایکاش مانند بقیه که همیشه از معلمهایشان ، نقلِ قولهایِ شیک و مجلسی که در رابطه با استعدادهای شخصیشان بوده ، میکنند ، من هم معلمی داشتم که دستِ کم یک حرفی در موردم زده بود حتی به غلط!
اما هزار افسوس که آبِ ما با معلمجماعت هیچوقت در یک جوب نرفت که نرفت!
نه فقط به این خاطر که خیلیشان حقوقبگیرِ صِرف و کارمندِ معمولی بودن و در درونشان عشقی به معلمی نداشتند ، بلکه از آنها به دلایل بچهگانهتری دل چرکینم!
چون هیچزمان مرا ندیدن و استعدادم نفهمیدن! حتی نامم را به خاطر نسپاردن! آنقدر به دهانشون خیره ماندم که چشمانم خشک شد و پلکهایم سنگین!
گاه با خود میگویم شاید به این دلیل هیچزمان معلم درست و حسابی نداشتم تا خودم یکی از این معلمان نمونه شوم..
اما بامرام ، من زیادی در بحرِ دیگران غرق میشم. ممکنِ نتونم هر سال با دانشآموزان جدید خودم را سازگار کنم چون هنوزم دلم پیش قبلیهاست!
و اگر نتوانم به عنوان یک معلم ، تمامن معلمی کنم؛ شایستهی چیزی جز طرد شدن از.. اجتماع؟ نه!
از زندگانی.. شایستهی چیزی جز محبوسشدن در خلعی بین این و آن دنیا نیستم!
و شاید دردم همین است..
شاید روزگاری آهویی وحشی بودم که طفلان خود را رها کرده و آنان خوراکِ پلنگ و شیر شدهاند؛
یا شایدم جوانی خوشهیبت و صورت بودهام ، اما رفیقی نیمهراه! یک خیانتکار!!!
شایدم ماهی بودهام در برکهای ، که هیچگاه جرئت دریانوردی و دلزدن به دریا نکرده!
و حتی شاید معلمی بودم که شاگردانش را در وسط طوفانِ حوادث رها کرده!
هر چه که بودم ، این رشتهی قدیمی که از این ازل تا آن ازل ، جایی مندرس و جایی مرتفع ، گَهی زرین و گَهی چرکین ، یکجا روشن و یکجا تاریک.. انگار دیگر نخنما شده! گویی به ریسمانی گره خورده که از جنسِ آن نیست. مانند زدنِ وصلههای مشکی به بولیز سفید یا به پا کردن کتانی با کتوشلوار!!!
میدانم که رجالههای شهرم تمامن آدمو تمامن حاضرند. اما من چه؟؟ من چیستم؟ کیستم؟ حبیبی مستم یا که هشیار؟ این مهآلود منظرِ پیشِ رویم همان بهغایت چشماندازِ مشخصِ پیشِ دیدگانِ دیگران است؟!؟
چرا هر دو در یک مکانیم اما یک چیز نمیبینیم؟؟ چرا دیگر دستم به عقل و منطق نمیرود؟؟ مانند شاعران و عارفان به دنبال بهانهای برای دست شستن از این دنیای فانی ام! برای مستی و سرودن!
چرا دنیا برایم عذابی شده که دردش صدای ترق توروق استخوانهایم را هم در آورده؟! چرا حتی از آن دنیا هم مرا پس میزنند؟
به راستی ، این برزخ نیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوال السعداوی
مطلبی دیگر از این انتشارات
دو مغالطهی رایج : apex fallacy و nadir fallacy
مطلبی دیگر از این انتشارات
به جرم ثابت قَلَمی...