به مناسب ۲۵ نوامبر: فمنیسم بر مدار انسان

امروز صبح به دعوت زهرا به یک گروه که به منظور تبادل نظر در مورد روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان تشکیل شده بود اضافه شدم. سوال ابتدایی این گروه بر حول خشونت فکری بر علیه زنان بود. متن زیر تلاش من است در پاسخ به این سوال.

نقطه‌ی شروع بحثم را بر مدار «هویت فردی» می‌گذارم. شما برای خودتان هویت‌تان رو چگونه تعریف می‌کنید؟ به نظر من جواب به این سوال از کوچک‌ترین اهمیتی برخوردار نیست و چیزی که اهمیت دارد این است که شما چطور و با چه نگرشی به این سوال جواب میدهید. برای من دو رویکرد کلی در پاسخ به این سوال به ذهنم میرسد. رویکرد اول بر این مبناست که هویت آن دست‌آوردی است که از تعیّن اراده‌ی فرد بدست آمده و همواره با تغییر در فهم وی از خویش و هستی همراه است و به بیان دیگر هویت بر مبنای داشته‌های ارادی تعریف خواهد شد و رویکرد دوم اینگونه است که می‌گوید فرد بای‌نحو در محیطی قرار گرفته است و پیشنه‌ای متأثر از محیط بر وی محاط است و او آنرا کامل/زایل می‌کند. یعنی در این نگاه آنچه شخص بدون تلاش در تعین اراده‌اش مالک آنها شده نیز جزئی از هویت اوست.

برای تقریب ذهن مثال میزنم، در مورد اول شخص خود را اینگونه توصیف می‌کند که «من دانشجوی سال اول رشته‌ی روانشناسی هستم و جمعه‌ها در کافه کار می‌کنم و به آثار محمد حسنی علاقه دارم، چون احساس میکنم برداشت درستی از فوتبال ارائه میده و درستی نتایجش رو میتونم تو کافه هم بین آدما ببینم». در اینجا شخص قطعه قطعه از پازل وجودش را خود ساخته است و یا حداقل تلاش می‌کند قطعه‌های خودساخته را با بسامد و وزن بیشتری در ارائه‌ی خویش به برونش بکار برد و همچنین او می‌تواند به روشنی در مورد آنها گفتگو کند. مشخصا این بدین معنا نیست که او هویت ایزوله دارد، بلکه بدین معنی است که این شخص از جایی به بعد فردیت خودش را به رسمیت شناخته و برای رشد و اعتلای آن بدانگونه که خود خواسته است، تلاش کرده است. شخص دیگری بحث را اینگونه ادامه می‌دهد: «بعد از اینکه تونستم در دانشگاه در رشته‌ی محاسبات ژاپنی پذیرفته شوم، بابام برام ماشین آبی‌ام را خرید تا بتونم راحت‌تر بعد از دانشگاه به کلاس موسیقی‌ام بروم. آخه از اونجا که مادرم موسیقی‌دان بزرگی‌ه، همه انتظار دارن که از این فرصت استفاده کنم و راهشو ادامه بدم». بصورت اغراق‌شده‌ای مشخص است که این شخص در کنار تمام تلاش‌هایی که برای ساختن زندگی‌اش داشته است، بخشی از هویت خویش را مبتنی بر نظر/کمک سایرین ساخته است. (مشخصا در ساحت واقعیت با طیفی از این دو سر و کار داریم، ولی برای بحث به نظر توجه به حالات حدی می‌تواند فهم بهتری را حاصل کند) تا این قسمت پس در مورد اینکه شخص چگونه می‌تواند خودش را عرضه کند، دو رویکرد ارائه شد.

بخش دوم از مقدمه را اما در قالب سوال «خشونت چیست؟» ارائه میدهم. به نظر من هر آنچه که انسان را از رسیدن به سعادت باز بدارد خشونت است و خب ممکن است سوال شود که سعادت چیست؟ پاسخ به این سوال مشکل است و ارتباط تنگاتنگی با جهان‌بینی فرد دارد. من آنرا «شکوفایی تمام استعدادهای انسان» تعریف می‌کنم. با این نگاه از جلوگیری از مدرسه رفتن کودک خشونت است تا افراط در پوزیتیویسم و اصرار بر انکار گشایش آغوش بر هستی و فهم از طریق ادراک آن. مشخصا این طیف گسترده بوده و این تعریف آنچنان شمولی دارد که برای بحث ما چندان کارا نیست. پس اجازه دهید بحث را به خشونت فکری که مورد سوال گروه در پست ابتدایی است محدود کنیم. با توجه به تعریف انتظار می‌رود که خشونت فکری هر آنچه باشد که انسان را از تفکر و بروز نتایج حاصل از آن برحذر دارد. مثال می‌زنم: کودکی در مورد ماه و ستارگان در یک شب مهتابی فکر کرده است و به این نتیجه رسیده است که خداوند زمانی که در حال کلوچه خوردن بوده است، خرده‌ریزه‌های کلوچه بر سفره‌ی آسمان ریخته است و آن خرده‌ریزه‌ها تشکیل ماه و ستارگان داده‌اند. کودک نتیجه‌ی افکار خود را بر پدر و مادرش عرضه می‌کند. اگر اینجا پدر و مادر با خیال تصحیح فکر او و احتمالا متدین بار آوردنش، به نوعی عذاب وجدان به او منتقل کنند که کودک حق ندارد در مورد خدا اینگونه فکر کند و کودک با این زمینه‌ی ذهنی زین پس از تفکر در مورد خدا پرهیز کند، این کودک مورد خشونت فکری قرار گرفته شده است. در اینجا باید بین تصحیح افکار و خشونت فکری تمایز قائل شد. تصحیح فکر بر مبنای عقل و ادوات آن -منطق و فلسفه- صورت می‌گیرد و حتی پس از کشیدن خط بطلان بر یک راه‌حل برای یک مسئله، فرد از فکر کردن در مورد مسئله بصورت مستقیم یا غیرمستقیم پرهیز داده نمی‌شود، اما در خشونت فکری امکان و فضای فکر کردن در مورد مسئله از وی سلب می‌شود.

با این مقدمه به ارتباط خشونت فکری و هویت فردی می‌پردازم. هویت فردی از نگاه من در نوع اول تعریف می‌شود. فرد بر اساس آنچه حاصل از اراده‌ی خود است تعریف، قضاوت و سنجیده می‌شود و ارتباط خشونت فکری با این مسئله در آن است که جنسیت مسئله‌ای انتخابی و حاصل از اراده‌ی شخص نیست. پس هر آنچه که در الگوی «چون تو دختری پس نباید …»، «چون تو زنی پس باید …» موجب می‌شود که فرد از کشف، پرورش و بروز توان فکری خود بازبماند، طبق تعریف خشونت فکری محسوب می‌شود. این شاید جواب سوال ابتدایی باشد اما برای من مقدمه‌ی ماجراست! حرف من این است: برای شخصی که در راستای برابری جنسیتی قدم برمیدارد یک آسیب نهفته وجود دارد و آن به مانند آنچه در بالاتر در صحبت عزیزی آمد، اسارت در دوگانگی‌های زبانی است. مایلم این گفته را از دو وجه شرح دهم، اول از فرآیند بازتولید خشونت و دوم از خدشه‌دار شدن مفهوم هویت. «مرد که گریه نمیکنه!»، جمله‌ای که احتمالا برای آقایان حاضر در این انجمن چیز غریبه‌ای نباشد. این خشونت احساسی (بخش بزرگی از بروز احساس من به سبب مرد بودنم محل تأمل و نیازمند واکاوی‌های بیشتر من است! جامعه از دیدن یک مرد گریان بیشتر تعجب می‌کند و یا یک زن گریان؟) که بر من روا رفته است، ریشه‌اش در کجاست؟ مادر من فردی سنتی است و با هویتی که یک جامعه‌ی مردسالارِ سنتی برای او تعریف کرده است سالیان عمر گذرانده است. اگر شما نیز مادر یا مادربزرگ پابه‌سن‌گذاشته‌ای داشته باشید، احتمالا این تعریف‌های من از مادرم برایتان غریبه نبوده و برایتان خشونت‌های گوناگونی که بر او و همانندهای او رفته است پوشیده نیست، اما نکته‌ی ظریف اینجاست: محصور کردن این خشونت در اینکه «فقط به زن خشونت تحمیل می‌شود و مرد یک ظالمِ فطری است» نتیجه‌ای جز بازتولید این خشونت در اشکال پیچیده‌تر نخواهد داشت. نکته‌ی دوم از تحدید (و حتی توسیع) خشونت (و بصورت خاص خشونت فکری) به زن که ارتباط تنگاتنگی نیز با مورد اول دارد در این است که این نگاه بجای اصلاح وضع و حرکت بسوی انسان، عملا به عنوان وسیله‌ای برای تخریب هویت فردی عمل می‌کند. من کجا انتخاب کرده‌ام که میثم و یک مرد باشم؟ او از کجا انتخاب کرده است که زهرا و یک زن باشد؟ اشکالی که بعضا در برخی گفته‌ها و بحث‌های حول موضوع فمنیسم به نظرم می‌رسد بیان دیگری از همین نکته است. ادوات و معیارهای سنجش برابری جنسیتی تبدیل به تعریف آن شده‌اند. شخص بجای آنکه وضع انسان در یک جامعه‌ی آرمانی که در آن زن و مرد با پذیرفتن جنسیت‌شان، مانعی برای بروز و ظهور استعدادهایشان و تعریف هویت فردی دلخواه نداشته باشند را متصور شود، معیارها و واقعیات نشان‌دهنده‌ی وجود یا عدم وجود برابری جنسیتی را به عنوان آرمان و هدف قرار داده است. شاید یک مثال از حالت حدی این خشونت نهفته در تلاش‌های به این شکل منظورم را روشن کند. جامعه‌ای را در نظر بگیرید که در آن مرد آرامش و آرمان وجودی خویش را در تشکیل یک خانواده و تأمین آنها تعریف کرده باشد و بتواند با زنی که او نیز این زندگی دلخواه اوست یک آنچنان زندگی که وصفش رفت را تشکیل دهد. عرفی که برابری جنسیتی را در دوگانگی زن/مرد بگونه‌ای تعریف کرده است که وابستگی اقتصادی موجب نابرابری است، موجب ایجاد یک خشونت برای این زن و مرد نمی‌شود؟ زنی که علاقه‌اش تشکیل یک خانواده به شکل سنتی و مادر شدن است را در نظر بگیرید. آیا اگر تعریف و مبنای جامعه فکت‌ها بجای توجه به ارج نهادن به هویت فردی باشد، موجب ایجاد یک آزار نهان در این زن نمی‌شود؟

اما سوالی که اکنون برای خود من میثم شکل می‌گیرد این است که پس راه‌حل چیست؟ به آنچه ظلم می‌رود احترام بگذاریم؟ روز جهانی منع خشونت را ترویج نکنیم و برای زنان به منظور آگاهی‌بخشی از حقوق‌شان و پذیرش آنها تلاشی نکنیم؟ مشخصا جواب من به خودم -و هر فرد دیگری که احتمالا این سوال را داشته است- منفی است. جان کلام اینجاست که بجای تلاش صرف به منظور آگاهی‌بخشی در قالب «تو چون زنی پس …» شمول را گسترده‌تر کرده و از قالب «تو چون انسانی پس …» استفاده کنیم. مشخصا در این راه مصداق‌ها و خشونت‌های جاری باید مشخص، تقبیح و رفع شوند اما نکته اینجاست که بجای کشیدن دیوار بین جنیست‌ها و پذیرفتن اینکه زن موجودی ضعیف است که باید قوی شود، انسانیت را مفهوم اساسی قرار داده‌ایم که در نای بی‌نفس خود جان را سپر بلای دوران کرده است و رنگی بر رخسارش از دیدن این مرده‌زیستن‌ها نمانده است. اگر مرد و زن را به حکم انسان بودن به آنسو سوق دادیم که صرفا به علت انسان بودن تو، تو محقی که استعداد نهفته‌ت را مشمول اراده‌ات کرده و آنرا متعین کنی، به نظر راهی سهل‌تر و ماندگارتر را طی کرده‌ایم و از اثرات جانبی نهفته نیز پرهیز کرده‌ایم.