آزادی! بهپای عهد با تو بسته میمانم
بگو که زندهایم
انگار گمشدهام. میانِ مشتی تیتر، سرگردانم و هاجوواج زل میزنم به صفحهی بیروح و پرماجرای تلفن همراهم.
و واژههایم. گویی روزی دور از امروز تصمیم گرفته بودم جایی در اعماق ذهنم برای روز مبادا پنهانشان کنم و حالا از بازیافتنشان ماندهام. پیدایشان نیست، پیدایشان نمیکنم. و من فراموش کرده بودم تنها مامن روحِ مهارگسیختهام و این تنهاییِ عمیقی که گهگاه بیخ گلویم را سفت میچسبد همین کلمههای عزیزم بود.
سابقا زیاد به این فکر میکردم که نقش جغرافیا در شکلگیری شخصیتهای امروزمان چهقدر موثر است. در خیالاتم غرق میشدم و زندگی متفاوتی برای تکتکِ اطرافیانم تصویر میکردم، بیرنج و تابو، بیمحدودیت و زور. آدمها را شادتر، قبراقتر، پرانرژیتر و بیپرواتر تصور میکردم. به پرترههای ذهنم که حالا شمایل موردعلاقهام را به خود گرفته بودند لبخند میزدم، با آنها گفتگو میکردم و در ذهنم شیطنتآمیز به سادهلوحی و بیخبریشان غبطه میخوردم.
اما حالا توانِ پیشین را ندارم، عضلهی رویاپردازیام پیر و فرتوت و پژمرده شده. واقعیت بهطرزِ بیرحمانهای به صورتم سیلی زده و کُمیتِ تخیلم مدتی میشود که لنگ میزند. و وقت و بیوقت در ذهنم تکرار میشود که کاش در روزگار دیگری میزیستیم، عزیزم ما همگی حیف بودیم.
زمانی که از اتفاقاتِ آزردهکنندهی صفریک اندکی فاصله گرفتیم، با خودم عهد بستم که راویِ شور و شادی و امید باشم. قول دادم زیرِ بارِ سنگینِ این قسمت از تاریکخانهی تاریخ دوام بیاورم و خم نشوم تا وقتی که از این روزها گذشتیم و بار را به منزل رساندیم. آنوقت در کنجی بنشینم و لایههای روی هم تلنبارشدهی روانم را یکبهیک، فاجعهبهفاجعه و اندوهبهاندوه بازخوانی کنم و برایشان به حدِ کفایت عزاداری.و باید اعتراف کنم به این میثاق پایبند نبودم. عهدشکستهام چون برای شادیبخشی باید شاد بود ولی غم بر سر غم ریخته آنجا که منم.
به انسانها و رازهایی که در پسِ نگاهشان پنهان میکنند علاقه دارم، کشفکردنشان را دوست دارم و تسکیندادنشان را دوستتر. اما اینروزها در عمقِ هرلبخندی محنت و ملال میبینم، داغ و دریغ. درست همانجایی که خندههای سبکسرانه و سطحی بهانتها میرسد و تلخی روحِ آدمها جانت را میسوزاند تازه شناخت آغاز میشود.و اگر هنوز اندک میلی به زیستن باقی مانده بهیاری همین آشناییهاست.
بعید میدانم کسی در این ملک آرزویش چنین نباشد که ای کاش بابِ دمسازیِ آدمها اشتراکاتِ قصههایشان بود نه غصههای مشترکشان. لیک در این زمانهی پرآشوب رفاقتها بر سر چشمهای صورت میگیرد که اشکهایمان از آن میجوشد.
برای دوست قدیمی و عزیزی تعریف میکردم که فرصتی برای نوشتن پیدا نمیکنم. ولی بهانه میآورم، بهانه، بهانه. دستم به قلم که میرسد پنداری وزنهی بینهایت تُنیست. هول میکنم، عرق میریزم، دایرهی لغاتم از دستم سُر میخورد و درنهایت دست از پا درازتر به جرگهی مسکوتان بازمیپیوندم.
و من نمیدانم حکایتِ این تناقضِ لامذهبی که دست از گریبانم نمیدارد چیست. نمیشود در ستایش رواداری سخنها گفت و وقتی به دیگریای میرسی که یاسِ تو، بهجتِ اوست او را مذمت کنی. یارانِ غارم باورم نمیکنند که چه تلاش بیاندازهای میکنم برای مدارا ولی نمیشود که نمیشود. چگونه کسی را دوست بدارم که اشتراکِ مجموعههای زندگیمان تهیست. و چگونه وقتی هرروز وجه اشتراکم با عدهای کمتر، دورتر و کوچکتر میشود با تساهل ببینم، رد شوم، رفاقت کنم، خم به ابرو نیاورم و دم نزنم.
خلاصه که این جملات و حرافیها، دلنوشتی بیش نیست از قلبِ روزهایی که صلح بیارزشترین واژهست و هراس از پیکار به کلکسیونِ رنجهایمان افزوده شدهست. وَنهای شریر به معابر باز قدم گذاشتهاند و به خاطرهی جمعیمان پاتک میزنند. میبینم بازهم ناآدمهای سلطهجو زبان دراز کردهاند و بهقصد ترسافکنی فندک روشن میکنند تا تیشه به ریشهمان بزنند. اما در این میانهی میدان تحرکاتِ امیدوارانهای هم هست که یادآوری میکند ملتها بزرگ میشوند، رشد میکنند، آگاهتر میشوند، متفاوتتر برخورد میکنند و حتی اگر سکوت کنند و زندگی، فراموش نمیکنند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
به شما می خندم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فکتهایی پیرامون حق پایان خودخواسته بارداری
مطلبی دیگر از این انتشارات
سخن گفتن از پریود