تمام آتشها از گور زنها بلند میشود!!!

هر بار که سر مزار خانم جان میرفتم دو بطری آب برمیداشتم .یک بطری برای خانم جان و یکی برای مهتاب!

راستش در تمام این سالها دلم برای مهتاب بیشتر از خانم جان تنگ میشد.برای خانم جان رز سفید میگرفتم و برای مهتاب رز قرمز!


این بار که رفتم گلفروشی سر قطعه ،دلم خواست برای مهتاب مریم بگیرم.نمیدانم چرا احساس میکردم مهتاب با چشمهای کشیده و لبهای باریک وخنده های از ته دلش ،مریم بیشتر دوست دارد!


بر اساس تاریخ روی سنگ قبر میدانستم که سه روز دیگر سالگرد مهتاب است و قطعا من تا یک ماه دیگر امکان آمدن به قبرستان را نداشتم!


یک شیشه گلاب هم خریدم و راه افتادم!


طبق عادت همیشگی اول نشستم پایین پای خانم جان و آب ریختم روی مزار و گلها را دور اسم قشنگش پر پر کردم!

بلند شدم و رفتم بالای سر مهتاب.اما مهتاب آنجا نبود !نه که پیکرش را برده باشند جای دیگری نه!عکس قشنگش روی سنگ مزار نبود!روی عکسش را رنگ سیاه پاشیده بودن و با ناشی گری تصویرش را تار کرده بودند!


دیگر اثری از لبخندهای زیبا و چشمهای بادامی و خندانش نبود. روزگار موهای بافته شده و براقش را سیاه کرده بودند!لبخندهایش تاریک شده بود و چال گونه هایش پر شده بود از بی رحمی!

مهتاب یک دختر ۱۹ساله ی دارای سندرم داون بود.این را به راحتی میشد از چهره ی زیبا و خاصش فهمید!


در صورت گرد و روشن مهتاب،میان موهای سیاه و براقش،در چال گونه های معصومش ،آرامش و عشق و امید موج‌ میزد!


وقتی به سنگ قبرهای دیگر نگاه کردم فهمیدم بسیاری از آنها مثل سقف خانه ی مهتاب خراب شده اند!تمام لبخندهای ابدی تیره و تار شده اند!


نمیدانم این لبخندها،این امیدهای واپسین لحظات،این آرامش و یقین کجای دنیای شما را آلوده کرده بود؟


اصلا کی و چگونه وقت کردید انقدر پست و کثیف باشید؟


با وزنه ی خودتان مردانگی مردان سرزمینم را نسنجید!


آنها مثل شما تمام زندگیشان ،اصالتشان،نجابتشان گیر دو تار موی یک متوفا نیست!


دیگر وقتش نرسیده خودتان را انگشت نمای خلق نکنید؟



آسیه محمودی