یک نویسنده ی ناقابل که مینوشت:)
تنها نزارینم...
دانشگاه مثل همیشه گذشت. بچه ها را دیدم جزوه نوشتم..
یکی از دوستام همیشه بهم میگفت چشم های خیلی قشنگی داری. کاشکی مال من بودند
من هر سری لبخند میزدم ولی الان که فک میکنم باید میگفتم نه!اینها مال خود من هستن
یه شال سرم بود برنامه هم رفتن دونبال مامانم و خرید رفتن بود
تو راه رفتن به خونه بودم ساعت ۶ بود هوا دیگه تاریک شده بود
تا صدای جیغ شنیدم...توجه نکردم
یک لحظه دیگه هیچ چیز را حس نکردم و تنها چیزی که دیدم لبخند یک مرد بود
تفنگ دستش بود گمان کنم گشت بودند
و وقتی به هوش اومدم چهره ی مادر بیچاره ام بالای سرم بود که داشت گریه میکردم
یک چیز مث همیشه نبود یک چیز فرق میکردم
یکی از ان چشم های زیبا خونی شده بودند
خون انها به اندازه ی خون نیکا زیاد نبود ولی خونی بود
به هیچ چیز فکر نمیکردم
بجزه اینکه چرا وقتی مرا نشونه گرفت میخندید؟
من مگه به آن اسیبی زده بودم؟
چطور دلش اروم میگیرد؟ولی انها در اشتباه بودند که میتوانند مرا با این کار نا امید کنند من امیدی داشتم بیشتر از تصورات انها
من زندگی میکنم و انها عذاب میکشن
من به زبان خودم قسمت هایی از داستان هارا تغییر میدهم ولی حتماااا عکس یا اشاره به داستان واقعی میکنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسنپ
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه به سمیرا ۳۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
زن و آینه ۲