داستان ،داستانه

میخواهم برایت داستانی تعریف کنم !

گوش میکنی ؟

حدیثی که روایتگر بهشت برین با جوی شراب ومی ناب وهوریان خرامیده زیر سایه درختان باغ نیست .

قصه ،

قصه خدایست که زورش به شیطان نرسید وتلافیش را سر آدم وحوا خالی کرد.

خدایی که ،از همان اول میخواست بازی را به هم بزند وحوای بیچاره که در میان آن همه میوه بهشتی ویار سیب سرخی کرد سر حاملگی اقلیما


سیب سرخی که حرارت سرخیش ، شعله به دامن بشر انداخت واشرف مخلوقات را از بهشت راند .

اقلیما آن دختر سبزه پوست را که میشناسی !،

بعد از مصیبتی که بر سر حاملگیش داشتیم هیچ ،بعد از تولدش وقتی قد کشید وخودش را شناخت دل به قابیل داد .

اما ،اما آدم که حرف آدمیزاد سرش نمی شد چون خودش که عاشق نشده بود وحق انتخابی نداشت خودش بود وحوای گور به گور شده ، دست اقلیما را در دست هابیل گذاشت وبذرکینه در دل قابیل ، بذری که ثمره اش درخت برادرکشی شد وتا به امروز پربار به بار مینشیند .


داستان ،

داستان هشت میلیارد آدمیست که روی کره ای خاکی دردل منظومه ای در میان کهکشانی ودرهمسایگی سیاه چاله ای گرسنه ،به حال خود رها شده اند !

وشب را آسوده میخوابند غافل از این که تمام رویا وآرزو آمالشان محو خواهد شد، زمانی که شهاب سنگی از آن طرف کائنات در بازی از دست پسر بچه ای رها شود ، کمانه کند واین بار نه در خلیج مکزیک بلکه در میان خاورمیانه فرود می آید!


وشاید بینگ بنگ دیگری این فرجام را رغم بزند !

روایت ،

روایت انسانهایی هستند که هنوز دعا میکنند ودست به دامن همان خدایی میشوند که مسبب همه مشکلات وبدبختی آنها زیر سر همان خداست !.

همان انسانهایی که وقتی دیدند دکانهای سه نبش ورشکسته شده ومشتری ندارد خودشان دست بکار شدند وسازمان مللی تشکیل دادند تا حقوق بشر را حفاظت کند ،حقوقی که پرداخت نشد ویا زیر خط فقر پرداخت شد .

همان سازمان مللی که باید جنگی که شصت میلیون کشته برجای گذاشت و با هدیه دادن پسر کوچک ومرد چاق به سامورایی های متعصب که رگ غیرتشان باد کرده بود به پایان رسید، رخ دهد تا درست شود.

همان سازمان مللی که بر سر درش نوشتند

بنی آدم اعضای یک پیکرند .... که در آفرینش ز یک گوهرند (سعدی )

اما بنی آدم دشمن یکدیگر شدند و آنان که از یک گوهر بودند در بین خود طبقه ودهک وجهان اول ودوم وسوم درست کردند .

همان سازمان مللی که کارش شده اظهار تاسف برای بدبختی وگرسنگی واستبداد مردمانی که توسط دیگر مردمان به اسارت واستعمار ،استحمار واستثمار گرفته شده اند .

بندگی خدا کم بود حالا دیگر انسانها هم خود را به بندگی خود وا داشتند واز برده داری در روز روشن قرون وسطایی به استعمارخاموش و نوینش در عصر تکنولوژی پا گذاشتند .

داستان ،

داستان بازی بود که آغاز گرش ما نبودیم و درگلهایی که از قبل خورده بودیم .

قصه ،

قصه درد بی درمان وسر بی سامان انسانی است که هفتاد سال عمر میکند وهفتصد سال درد ورنج میکشد واز حق دیگران برای هفت نسلش ثروت اندوزی میکند .

حدیث،

حدیث سرگشتگی وآوارگی وپریشان حالی انسان ، به قدمت آفرینش اوست .اما به راستی چرا انسان سرگشته وحیران نباشد تا وقتی که بر زمینی راه میرود که خود از ابتدای خلقت به گرد خویش دیوانه وار میچرخد ! .

داستان ،

داستان توهم انسان است و آغاز گمراهی او که خود را اشرف مخلوقات خواند ولی در حقییقت به جایی رسید که احمق مخلوقات شد .


حدیث ،

حدیث جهل وخرافات است که تبلورآن را درآخرین نگاه سربازی که دستان معشوق خود را گرفته است میتوان دید .نگاهی که تکراری ندارد در پایان جنگی که جهادش میخوانند .

وبی دلیل نبود که بعد از چهار هزار سال انشتین به همان نتیجه ای رسید که سینوحه پزشک فرعون رسیده بود و گفت آنچه پایانی ندارد جهل انسان است !

حکایت ،

حکایت انسانهایست که بنده آفریده شدند وخود بند بند وجود خویش را در بند کردند تا انجا که حضرت مولانا میگوید

نه دامیست ونه زنجیری همه بسته چرائیم !!!

روایت ،

روایت مادریست که بعد ازبیست سال به لطف علم نطفه ای در رحم داشت واز سونوگرافی سه بعدی بیرون آمد اما زلف فرزند خود را نذر امام زاده ای کرد که هفته قبل دار وندارش را دزد برده بود .

داستان ،

داستان حماقت پدریست که پسر خود را داماد میکند تا مگر مرد زندگی شود یا جنایت مادری که به میل فرزند اول خود میخواهد خواهر یا برادری برای او بزاید تا او را از تنهایی بیرون بیاورد!

البته در این میان بودند مردان رهی که چراغی ولو کم سو بر سر راه گم شدگان روشن کردند .

اما صد افسوس که زور جهل بر لذت تفکر وتعقل میچربید واز آنجا که به قول خیام نیشابوری این فاضل فرهیخته که می سرآید ..

چون چرخ به کام هیچ خردمند نگشت ... خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد وآرزو ها همه هشت ... چه مورخورد به گور چه گرگ به دشت

وملاصدرای شیرازی در نهایت دست از تلاش کشید وبه این نتیجه رسید که

دنیا خرابه ایست نه عمر کفاف میدهد آبادش کنی ونه غیرت اجازه میدهد رهایش سازی

روایت ،

روایت جهانیست که میل به بی نظمی دارد وآنتالپی که آرامش را از او ربوده وانسانهایی که در جوانی دیوانه وار مصمم هستند او را به کنترل بگیرندش و تغییرش دهند منظورم همانهایی هستند که در پیری کنترل ادرار خویش را هم از دست میدهند !.

قصه ،

قصه بی عدالتی است که حکمتش میخوانند .

قصه هزاران سوال بی پاسخ

اگر دستم رسد بر چرخ گردون ... ازاو پرسم که این چون است اون چون

یکی را داده ای صد ناز ونعمت ... یکی را قرص نان آلوده بر خون

(بابا طاهر عریان )

و در این میان سعدی که نگران یار از دست رفته خویش است

عشق دردل ماند یار از دست رفت ... دوستان دستی که کار از دست رفت .

وقصه ،

قصه ،دل پر غصه خوشه چینانی است که رزق خود را از خرمن خرمن ،خروار خروار محصولی که برای نماز بارانش راه بیابان پیمودند قرص نانی بود .

داستان ،

داستان پروانه ایست که هنوز شکار وزق زشت روی میشود و بچه آهویی که در فرار از چنگال شیرگرسنه ای استخوانهایش درمیان آرواره های تمساح مرداب میشکند واشکهایی که نه این بار از چشمهای تمساح بلکه چشم های مادری که کاری از دستش برنمی آید جاری میشود .

حدیث ،

حدیث دخترکان فقیر ومعصومی است که سر جهاز عروسانی میشوند که خود تهفه ای بودند برای شاه پیری که صد معشوقه در حرمسرا دارد

جام می خون دل هر یک به کسی دادند ... در دایره قسمت اوضاع چنیین باشد

(حافظ)

روایت ،

روایت انسانی است که هزار درد وحرف داشت اما زبان تکلم نداشت تا به امروز که با صدها زبان میگوید ومینویسد و میسرورد ونمایش میدهد ونقش ونگار میکشد اما دردهایش هی بیشتر وبیشتر میشود .

واین انسان اینقدرپوست کلفت میشود و با درد های خود مانوس می شد تا جایی که میگوید.

مرد را دردی اگر باشد خوش است ....درد بی دردی علاجش اتش است ..(حافظ)

گویا اگر دردی نبود انسان به این درجه از پیشرفت نمیرسید و شکوفایی استعداد و نبوغ و بلوغ او در همه زمینه ها، ناشی از دردی بود که با اوهمزاد بود . چنان کودکی که درد تولدش زود تراز خودش به مادر لبخند میزند .

حکایت ،

حکایت اینبار حکایت رویاهای پاک وبکر وعاشقانه مردمانی بود که در زور آزمایی وجدال مرگبار دیوانگان قدرت چون گلهای معصومی پرپر وبدست بادی که مقصدش دره وحشت بود رها شدند .

رویای آزادی ، رویای سقفی بالای سر،رویای سفره نانی بی دردسر ، رویای رنگین کمان

داستان،

داستان انسانهایست که یکی اش درد نان دارد و دیگری در عشق

اما درد نان کجا ودرد عشق کجا ، گدایی نان کجا وگدایی عشق کجا !

اما در میان این همه داستان ،حدیث ،قصه وروایت، داستان عشق داستان دیگر است که شنیدن دارد !

حدیث عشق نگویم مگر به حضرت دوست ...که آشنا سخن آشنا نگه دارد (حافظ)

و دردی را که از هر طرف که بنویسی همان درد است و علاجی ندارد.

اما درد عشق پرسیدنی نبود بلکه چشیدنی بود !

درد عشقی کشیده ام که مپرس ... زهر عشقی چشیده ام که مپرس (حافظ )

عشقی که حاصلش جدایی ها ،سوزها ، جنون ها ورسوایها بود

وخدای که به نظاره نشسته بود عذاب ورسوایی مخلوق خویش را، براستی او نمیدانست که چه بر سر این بنده خویش می آورد !؟.چطور حافظ از همان اول میدانست فرجام کار را مگر میشود خدا نداند! ....

من از حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم ..... که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را


و داستان آن فرهاد که تمام عمر به عشق شیرین تیشه بر بیستون کوفت و سرانجام لب های شیرین کام خسرو را شیرین کرد !!!

و داستان رنج وعذاب و رسوایی های عشق وعاشقی با وجود این که همه هشدار دادند وعاقبت کار را گفتند تکرار میشود .

الا یا ایها الساقی ادرکهسا وناولها ....که عشق آسان نمود اول ولی افتاده مشکلها

(حافظ )


حدیث ،

حدیث عشق نا فرجامی که با بله گفتن اجباری دختری به اسرار مادر واز ترس پدر بر سر سفره عقد با چشمهایی بارانی وبغضی فرو خورده آغاز شده و با پا گذاشتن به حجله شومی که حاصلش نطفه ای شد که هیچ عالمی نتوانست رای بر حلال یا حرام بودن آن بدهد ادامه پیدا کرد وبا تولد کودکی که از عشق هیچ به ارث نبرده بود به پایان رسید و از جوان گمنام شهر شهریارناکامی ساخت که تا آخر عمر بلبل طبعش هوای نغمه خوانی وشور جوانی داشت .


روایت ،

روایت کودتایی بود که نه نظامی بود و نه سیاسی ونه مخملی

کودتایی که نه اینبارنه بدست سربازانی چکمه پوش وژنرالهایی که کلکسیونی از مدال بر سینه قاب کرده بودند وآمده بودند تا شاه را کیش کنند ، نبود.

روایت ،

روایت مات شدن چشمهایی بود که شاهد کیش شدن مرغ دل این پیر عاشقی بودند که همچون ققنوس در آتش خرمن عشق پر وبالش سوخت ودولت عشق را بر سر کار آورد و دولتی که هنوز پاینده پادشاهی میکند .

قصه ،

قصه باران عشقی بود که باریدن گرفت بر بوته گل سرخ

بر نرگس مست برپونه های لب جوی بر شکوفه های بهار نارنج

بر شمع دانی های لب تاقچه بر تالاب خشکیده بر نیلوفر تاز روئیده

بر مرغ مهاجری که از راه رسیده بر گون های منتظر برمحبوبه های دلباخته

بر شب بو های شب بیدار، بر سروآزادی که قامت برافراشته

برشقایق های داغ دیده کوه دماوند و افسوس ،

افسوس که ما در آن هنگام چتر بر سر داشتیم !

فریدون موشیری را میشناسی ، آن شاعر نازک دل که ما را از عبوراز کوچه معشوقه خود برهزر میدارد

وقیصری که وقتی در شرجی وگرمای خوزستان به زیر درختان نخل پناه برده بود ودستش از خارکهای شیرینی که حاصل پیوند آب وخاک وباد ونور بود کوتاه بود نشسته بر لب شط ما را نصیحت میکند که بی عشق سر نکنیم که دلهایمان پیر میشود .

وسهراب که میخواست تا شقایق هست زندگی کند اما سرطان در غروبی بهار اورا خزان کرد

وقایقی که ساخته بود ،

راند تا از اروند عبور کرد ، در حالی که قهرمانان بیشه عشق حنا بسته مستور بر آن سوار بودند . وراند و راند تا سر از جزیره مجنون در آورد و در خاک غریب به گل نشست و مادر عاشقی که تا پایان عمر چشم به راه تک فرزند گمشده خویش به انتظار نشست.


تو بگو

تو بگو

تو بگو، من چه کنم

من که سرمشارم از خویشم

ودستانی که خالیست از سهم عشق و رخساری که روسیاهست که غباری ازراه عشق بر او ننشسته است .

عشقی که هر روز با طلوع خورشید پخش میشود بر خوشه های طلایی گندم

با عشق بازی قمریان لب بام ،

با افتادن قطره شبنم برلب خشک و چروکیده غنچه گل سرخ که باز شود با ناز،

با آواز بلبلی که به دنبال گمشده اش از این شاخه به آن شاخه در باغ نغمه سازی میکند .

تو بگو من چه کنم !

تو بگو من چه کنم !

چه کنم درروزگاری که هفت شهر عشقش را عطار گشت و مولوی با آن همه شهرت و معرفت در خم کوچه اش گیر کرد !

تو بگو من چه کنم !

تو بگو ،

!من چه کنم ؟