یک نویسندهی محتوا که در اینجا از روایتها، تجربهها، داستانها و خواندنیهایش مینویسد...
دخترا کلاً با هم نمیسازن؟!
با راضیه پشت میز مرمری آزمایشگاه مشغول کار بودیم که آقای گراوند آمد بالای سرمان و بدون هیچ مقدمهای گفت: «هیچ دو تا دختری رو ندیدم که بتونن تا آخرش با هم کار کنن! شما هم بالاخره دعواتون میشه!»
من، راضیه را از دورهی کارشناسی میشناختم، سال بالاییمان بود. باهم حرف نزده بودیم اما ظاهر مغروری داشت برای همین خیلی ازش خوشم نمیآمد!
از قضای روزگار در دورهی ارشد، سرِ اولین کلاس فهمیدم همکلاسی شدهایم! به خودم دلداری دادم: «من که کاری به کارش ندارم!»
ولی از آنجایی که هیچوقت هیچچیز آنطوری که آدم فکرش را میکند پیش نمیرود یک روز رسید که دیدیم هم استاد راهنمایمان مشترک است و هم موضوع پایاننامهمان شبیه به هم!
و حالا توی آزمایشگاه داشتیم با هم کار میکردیم که آقای گراوند مسئول آزمایشگاه میکروبیولوژی چنین نطقی کرد!
میگفت: «خانم فلانی و فلانی هم اینجا با هم کار میکردن، اونا هم با هم نساختن! این از دست اون اِرلِن قایم میکرد. اون یکی نمیذاشت از شِیکر استفاده کنه! اوووو....»
درست یادم نمیآید چه جوابی بهش دادم. آن موقعها خیلی توی خط فمینیسم و سکسیسم و این مسائل نبودم که بهش بگویم حرفهایش جنسیتزده است! اگر میگفتم هم به احتمال زیاد قبول نمیکرد چون به چشم خودش دعواهای دخترانه را دیده بود و از نظر همهی ما تجربه بر تئوری ارجحیت دارد!
باید بگویم تجربههایش هم کم نبود! چون یک زمانی در اداره سکونت دانشگاه کار میکرده و قهر و جدل دختران و دلایلِ به زعم خودش بیاهمیتشان را هم به چشم دیده بود!
خودم و حرفهایم را در آن لحظه به یاد ندارم فقط میدانم واکنشم در حد گفتنِ «وای» و «ای بابا» بود!
بعد از اینکه آقای گراوند برگشت توی اتاقش، پیش خودم فکر کردم من آدم سازگاری هستم، با راضیه دعوام نمیشود! اما مگر میشود قانون اصطکاک را نادیده گرفت؟!
راضیه غُر زیاد میزد! از زمین و زمان گله داشت! از حرف دیگران زود ناراحت میشد و زود بهش برمیخورد! او ناراضیترین راضیهای بود که تابهحال توی عمرم دیده بودم! یکبار این را بهش گفتم! اولش با چشمهای درشتش خیره شد بهم؛ بعد گفت: «میدونستی قبلا هم یه نفر دیگه اینو بهم گفته بود؟!»
تعجبی نداشت اما خنده چرا! من هم با این حرفش از خنده رودهبر شدم!
راضیه با اینکه اخلاق نداشت اما خوشگل بود! از آن مغرورهای لعنتی جذاب! خب واضح بود که خاطرخواه زیاد داشته باشد! اما من نه خوشگل بودم، نه خاطرخواه داشتم و نه اهل غُر زدن بودم!
ما دو قطب کاملا مخالف بودیم! من یک آدم ساکت و کمحرف؛ او اما پرحرف و هیجانی! همیشه کورهی احساساتش در حال انفجار بود! گاهی با شور و شوق از خاطرخواههایش تعریف میکرد، گاهی هم با حرص و عصبانیت از حرفها و اخلاق هماتاقیهایش میگفت و در نهایت خالی میشد؛ شاید هم نمیشد! من هم در حالی که با میکروسمپلر به محیطکشتها مادهی مغذی اضافه میکردم به حرفهایش گوش میدادم!
البته همیشه وضع اینطور نبود! مثلاً یکبار وسط غُر زدنهایش با خندههای عصبی گفتم: «راضیه! واقعا خوشحالم که بعد از تموم شدن پایاننامهمون، کارمون با هم تموم میشه که تموم میشه!»
بله! این را بهش گفتم و فکر میکنید او چه کار کرد؟ زد زیر خنده! عجیب بود ولی بهش برنخورد! فکر کنم آن موقعهایی بود که دیگر خیلی دوستم داشت و من هم با اینکه از دستش حرصی شده بودم دوستش داشتم! خب طبیعی بود ما در طول شبانهروز کلی با هم وقت میگذراندیم! راستش مثل زن و شوهرها به بودن در کنار هم عادت کرده بودیم! حتی اگر از دست هم دلخور میشدیم، حینِ دعوا ممکن بود گوشت هم را بخوریم اما استخوان یکدیگر را دور نمیانداختیم و نگه میداشتیم برای روزهایی که دوستتر بودیم تا بههم پز بدهیم که: " ببین! استخونت رو دور ننداختم رفیق!"
از حق نگذریم، راضیه خدای اعتمادبهنفس دادن بود، مدام ازم تعریف میکرد! همیشه بهم میگفت: «تو خیلی باهوشی!» یا «سبزهی بانمکی!» گاهی هم درمیآمد که: «ببین معلومه فلانی ازت خوشش اومدهها!»
باهوش بودنم را قبول داشتم! از طرف دیگر آدم وقتی فقط اسمش زیباست چارهای به جز بانمک بودن ندارد بنابراین، این حرفش را هم میپذیرفتم اما آخری را میدانم برای این میگفت که نکند غصهی بیخاطرخواه بودن را بخورم!
من یادم نمیآید ازش تعریف کرده باشم این کار را گذاشته بودم بهعهدهی عشاقش! اما در عمل برایش کم نمیگذاشتم، از کمک کردن در کارهای آزمایشگاهی گرفته تا تحلیل دادهها و نوشتن پایاننامه.
میدانم خودش هم اگر این نوشته را بخواند به اینجای متن که برسد حتما سری به تایید تکان خواهد داد! البته باید اعتراف کنم که هرازگاهی از سر خستگی سرکوفت زدن را هم چاشنی کمکهایم میکردم اما راضیه به دل نمیگرفت! او هیچ چیزی را از من به دل نمیگرفت!
ما بیشتر از یکسال در کنار هم کار کردیم، با هم بحث کردیم، خندیدیم، اشک ریختیم! گاهی برای هم درددل میکردیم! وقتهایی هم بود که همدیگر را تحمل میکردیم اما هر چه بود باهم ساختیم!
هرچند این سازگاری طولانیمدت و کمرشکن را به روی آقای گراوند نیاوردیم!
و با وجود اینکه در تمام طول مدت، شاهد تلاشهای دونفرهی من و راضیه بود، او هم چیزی به روی خوش نیاورد!
و میدانم اگر باز هم دو تا دختر را ببیند که در کنار هم کار میکنند درحالیکه خاطرهی تلاشهای من و راضیه را به پسِ ذهنش میراند، با اطمینان بهشان میگوید: «شمام با هم نمیسازین! دخترا کلا با هم نمیسازن!»
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حقّ: بند 164
مطلبی دیگر از این انتشارات
نسبت دادنِ لیلیت به زنانِ برابری خواه، ظلمی آشکار.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاموشی!...