همه جا مینویسم اما اینجا فقط از حسهای درونی مینویسم که اغلب در جایی دیگر حرفی از آن نمیزنم.
دنیای عریان مردانه
وقت به عنوان یک زن در یک جامعه مردسالار زندگی کنی، با چالشهای مواجهه میشی که گاها خندهدار به نظر میرسه. من تا سالهای اولیه زندگیم هرگز نمیتونستم درک کنم که زندگی در یک جامعه مردسالار چی هست. کلا هم درکی از جامعه مردسالار نداشتم. دلیلش هم این بود که فکر میکردم این زندگی که دارم بقیه دنیا هم همین را دارند و غیر از این وجود نداره.
بعد از اتفاقی که در 18، 19 سالگیم برام افتاد و بعد باعث شد وارد دورهای از زندگیم بشم که من بهش میگم افسردگی، تازه متوجه شدم دنیا اصلا باب میل من نیست و این برایم قابل تحمل نبود. تو اون دوره خودم رو با خوندن کتاب و مجله آروم میکردم و کتابها اونجا بهم گفتن که جای که توش به دنیا اومدی سیستم حکومتی مردسالار داره که تو صرفا به دنیا اومدی تا زندگی مردان کشور راحتتر بگذره.
شاید اگر شما هم مثل من پدر و مادری داشته باشید که همیشه و همه جا آزادتون بزارن و هرگز با جمله «چون زنی/دختری حق انجام این کار رو نداری» روبه روتون نمیکردن، لحظه ورودتون به جامعه مردسالار از تعجب شاخ در میآوردید؟ اینکه چرا نباید کاری که هم تواناییش رو دارم و هم علاقش را صرفا به خاطره چیزی که من درش دخالتی نداشتم، انجام ندم.
شاید بهترین جا برای دیدن یک سیستم مردسالار حضور در دادگاههای خانواده، جلسات مشاوره خانواده، ادارات دولتی و خصوصی برای درخواست کار باشه. به ویژه اگر یک زن باشی و مشکلی با یک مرد داشته باشی. تازه اگر مشکل به رابطه زن و مرد برگرده، سیستم مردسالار برات بزرگتر و برجستهتر خواهد شد.
دنیای مردانه یا مردسالاری
قبل از اینکه تجربه اولم از مواجه با جامعه مردسالار بگم بهتره اول به این اشاره کنیم که منظورم از جامعه مردسالار چیه؟ البته من نمیخوام مقالهی در نقد سیستم مردسالاری بنویسم. هر چند من خودم را یک نیمچه فمنیسم میدونم ولی واقعا در حدی نیستم که بتونم یک سیستم اجتماعی را نقد کنم. من فقط تجربهی خود در برخورد با یک جامعه مردسالار را مینویسم، همین.
جامعه مردسالار یا پدرسالار که به انگلیسی ماسکولیسم (Masculinism) میشه، به یک سیستم اجتماعی یا حکومتی میگن که مدیریت جامعه برعهده یک یا چند مرد باشه. توی این سیستم حمایت جامعه گرایش شدید به مردان یا پسران داره. نژاد و روابط فامیلی از طریق جنس مذکر نوشته میشه و سرپرست خانواده پدر هستش که اون هم جنس مذکر داره.
این سادهترین تعریفی بود که میتونستم از یک جامعه مردسالار براتون بنویسم.
شروع مشکلات کوچک و بزرگ
من تا قبل از انتخاب پارتنر و تصمیم به جدایی از پارتنرم نمیدونستم دقیقا چقدر در جامعه حقوقم نادیده گرفته شده در حالی که این حقوق از طرف یک جامعه کوچکتر (خانوادم) بسیار نرمال بود و هیچوقت سعی نکردن این حقوق را ازم بگیرند.
دوست دارم بعضی از مشکلاتم رو تا جای که یادمه بنویسم. دلیل نوشتن هم اهمیت مشکلات نیست، موضوع اینکه میخوام بدونید چقدر حقوق اولیه من به عنوان یک زن در یک جامعه مردسالار بیاهمیت دیده میشه. من با اولین پارتنر جدی زندگیم نهایتا 45 روز بودم و با کمک یک مرد دیگه از اون رابطه خارج شدم.
- من در اون مدت رابطه اجازه داشتم از پارتنرم پول بگیرم و اگر اون پولی به من نمیدادم حتما نداشت. با این حال من اجازه کار کردن جای که پارتنرم دوست نداشت، نداشتم.
- من میتونستم هر لباسی که دوست دارم برای پارتنرم بپوشم ولی این پارتنرم بود که در مورد لباسم در جامعه و مهمانیهای دوستانه و غیردوستانه نظر میداد و نظر پارتنرم بر نظر من اولویت داشت. حتی در این مورد نظر پدر و مادر پارتنرم هم به نظر من ارجح بود.
- اولویتم در انتخاب لباس باید زیبا دیدن شدن در چشمان پارتنرم میبود و خیلی نباید به این موضوع اهمیت میدادم که اون لباس رو خودم دوست دارم یا نه.
- بدن من برای پارتنرم بود و هرچیزی مربوط به بدنم با مشورت اون باید انجام میدادم. در بهترین شرایط پارتنرم بهم اجازه میداد مالکیت بدنم برای خودم باشه، در واقع از نظر جامعه مالکیت بدن من برای پارتنرم بود اما پارتنرم میتونست این حق را به من بده و اگر اینکار رو میکرد فقط به من لطف میکرد که از حق خودش میگذشت (اصولا دادن این حق از نظر جامعه عرف نیست و اگر کسی اینکار رو میکرد به زنذلیل بودن متهم میشد و این واژه در جامعه مردسالار به شدت توهینآمیز و تحقیرانه هستش).
- من از زیورآلات بزرگ و به رنگ طلایی بدم میاومد و این رو بارها به پارتنرم گفته بودم. اما پارتنرم براش اهمیتی نداشت یا شاید هم داشت ولی دوست داشت من اکسسوریهای به این رنگ داشته باشم.
- من درس میخوندم و حتی به صورت شفاهی اعلام کرده بودم که اولویتم دانشگاهم هست. اما خوب در زمان جدایی متوجه شدم که من اجازه درس خوندن نداشتم مگر اینکه پارتنرم بهم اجازه میداد و پارتنرم هر زمان که دلش میخواست میتونست این حق رو ازم بگیره. حتی اگر جای رو نوشته و امضا کرده باشه باز هم اگر پارتنرم به این نتیجه میرسید که محیط دانشگاه باعث میشه رابطه دچار مشکل بشه حق داشت بزنه زیر اون امضا و قرارداد.
- پارتنرم اجازه داشت هر وقت دلش میخواد منو ببوسه و هر وقت دلش میخواست با من رابطه جنسی داشته باشه. در این زمینه من حق اظهار نظری نداشتم. و اگر به نیازش توجه نمیکردم باید میرفتم پیش یک مشاور که بهم یاد بده چطور به نیازهای جنسی پارتنرم توجه کنم و اولویت را در این زمینه به خواسته اون بدم.
- تمامی قسمتهای بدنم متعلق به پارتنرم بود و اون در مورد همه بدنم میتونست نظر بده. از نظر اون من با کمی شکم و بازو زیباتر بودم.
- پوست بدنم بسیار زیبا بود چون برای پارتنرم این رنگ بسیار سکسی بود. اما زمانی پوستم زیبا و سکسی بود که بدون مو بودش. منظورم از مو در قسمتهای مثل دست، بازو، روی شکم، پاها و یا صورتم هست. من باید هر هفته میرفتم آرایشگاه تا موهای صورتم رو اصلاح کنه چون پارتنرم از مو روی پوستم خوشش نمیاومد. این در حالی بود که من اجازه نداشتم لباسی بپوشم که پوست بدون موم رو کسی جز پارتنرم ببینه، چون پوستم بدون مو از نظر پارتنرم به شدت جذاب و سکسی بود.
این موضوع که لباسی که میپوشم باید کاملا مطابق نظر پارتنرم باشه انقدر برای جامعه جا افتاده که پارتنرم حتی این رو به من نمیگفت. چون تصورش این بود که من میدونم که باید ازش بپرسم و باید بدونم پوستم چون سکسیه پس باید پوشیده بشه و فقط برای پارتنرم دیده بشه. اما من انقدر برام عجیب بود که حتی نمیتونستم تصور کنم چرا باید لباسی که من قرار بپوشم مورد تایید یکی دیگه باشه!
- من از لمس شدن توسط آدمها (با هر جنسی) متنفر بودم، از بوسیدن شدن خوشم نمیاومد، از بغل شدن لذت نمیبردم. بعدها علت این موضوع رو فهمیدم اما در اون مدت دائما زیر بار این جمله بودم که تو حق نداری به پارتنرت بگی بغلت نکنه، بوست نکنه یا لمست نکنه (البته من هرگز اجازه ندادم این حق رو کسی ازم بگیره).
- اگر پارتنرم دلش میگرفت اجازه داشت با دوستانش هر جای که دوست داشت بره و من اگر تمایل داشتم همچین کاری بکنم باید از پارتنرم اجازه میگرفتم (حداقل باید باهاش در میون میذاشتم) اما در میان جامعه کوچک خانواده این موضوع حتی با اجازه پارتنر بسیار زننده و غیر عرف بود. اگر بدون اجازه پارتنرم جای میرفتم پارتنرم اجازه داشت سرم داد بکشه و باهام حرف نزنه.
- من باید کارهای خونه رو انجام میدادم و این یک وظیفه بود. اما اگر پارتنرم کارهای خونه رو انجام میدادم در واقع داشت به من لطف میکرد وگرنه میتونست روی مبل لم بده و تلویزیونش رو نگاه کنه.
- من برای رفتن به هر جای حتی مغازه سرکوچه هم باید به پارتنرم اطلاع میدادم ولی پارتنرم میتونست هر وقت هر جا دلش میخواد بره.
- من اجازه کار کردن زمانی داشتم که پارتنرم اجازه میداد. یعنی حتی اگر من درس میخوندم و دکتر هم میشدم این پارتنرم بود که برای آینده شغلی من تصمیم میگرفتم و اگر اون تمایل نداشت من اجازه نداشتم برم سرکار. حتی اگر سرکار هم میرفتم، هر لحظه که پارتنرم فکر میکرد محیط کار برام مناسب نیست، میتونست مانع سرکار رفتنم بشه.
- من در مورد اینکه دلم بچه نمیخواست نباید نظری میدادم چون پارتنرم نیاز به ادامه نسل داشت.
- من اجازه نمیتونستم پت داشته باشم، چون پارتنر از هر نوع حیوان خونگی متنفر بود.
- من نمیتونستم از پارتنرم جدا بشم، چون پارتنرم هیچ مشکلی که از نظر جامعه ناهنجاری باشه نداشت. یعنی پارتنرم اعتیاد نداشت، بیکار نبود، دزد نبود، قاتل نبود، مواد مخدر نمیفروخت، پول روزانه میتونست بهم بده، میتونست یک سقف (مهم نیست کجا) برام آماده کنه، دست بزن نداشت، دوست بد نداشت و خانوادش رو دوست داشت.
- پارتنرم اما هر لحظه میتونست به هر دلیل از من جدا بشه. اصلا اهمیتی نداشت چرا!
- پارتنرم بابت جدایی هزینهای نداد. حتی بعد از جدایی بلافاصله از طرف جامعه پذیرفته شد. اما از نظر جامعه من یک سرکش بودم و زیادی بهم پروبال داده بودند و ابدا به حقوق پارتنرم توجه نمیکردم.
- پارتنرم بعد از جدایی خیلی راحت میتونست در جامعه حاضر بشه و رابطه جدید برقرار کنه. اما من نمیتونستم. با اینکه من هیچ رابطه جنسی با پارتنرم نداشتم ولی از نظر جامعه من یک زن دست خورده بودم.
دادگاه زمانی که متوجه شد من اجازه لمس کردن به پارتنرم نمیدم حق را به اون داد و من رو به مشاور معرفی کرد. پارتنرم کاملا حق داشت که به من دست بزنه و هر جوری که دلش میخواست با بدنم برخورد کنه اما من اجازه نداشتم در مورد بدن خودم نظری داشته باشم. مشاور بهم گفت تو باید یاد بگیری همیشه و همه جا بتونی نیاز جنسی پارتنرت رو برآورده کنی. حتی اگر در زمان پریودی ازت رابطه جنسی خواست، باید به این نیاز توجه کنی و تا جای ممکن برآورده کنی (مشاور حتی ازم نپرسید چه نوع رابطه جنسی را دوست دارم، فقط بهم میگفت پارتنرت چی میخواست که تو دوست نداشتی).
- دادگاه تنها زمانی اجازه جدایی رو داد که پارتنرم قبول کرد از من جدا بشه. حتی زمانی که مشاور نامهی به دادگاه نوشت که این زن نمیخواد با این مرد باشه، دادگاه در کمال احترام بهم گفت قانون اجازه نمیده و باید به این رابطه ادامه بدی.
جدایی، پایان مرد سالاری و شروع افسردگی
از لحظه ورودم به اولین رابطهم متوجه شدم دنیا چیزی نیست که تا اون لحظه باهاش در ارتباط بودم. و از لحظهای که تصمیم گرفتم جدا بشم به معنی واقعی کلمه دنیا برام عریان شد.
پدرم برای رهایی من از رابطه تلاش زیادی کرد و در هیچ مرحله یادآوری نکرد که میتونست مجبورم کنه به ادامه رابطه. در تمام روزها تنها جملهای که از پدر و مادرم شنیدم این بود که هر کاری فکر میکنی آرومت میکنه انجام بده و ما در کنارت هستیم. این جملات با دنیای که باهاش مواجه شده بودم در تعارض بود و مغزم بیش از این نمیتونست لطف پدر و مادرم رو بپذیره. چون سیستم به من گفته بود اینها حق تو نیست اگر هم جایی این حقوق برات در نظر گرفته شده، تنها یک لطف هستش که ممکنه هر لحظه ازت بگیرن.
من برای اینکه بتونم در جامعه و سیستم مردسالار دوباره زندگی عادی داشته باشم، فشار روانی زیاد رو تحمل کردم. من باور کرده بودم که مشکل بزرگی دارم، باور کرده بودم هرگز نمیتونم یک زن کامل باشم، مطمئن بودم که انقدر رفتارهام زشت و زننده است که هرگز نمیتونم با مرد دیگهای رابطه داشته باشم، توان مقابله با جامعه نداشتم چون در هیچ مرحله از زندگی جامعه پشت من نمیایستاد، زندگی من صرفا برای ساختن زندگی یک مرد ایجاد شده بود و انقدر به این افکار فکر کردم و این فکرها در ذهنم بزرگ و بزرگتر شد که بدون هیچ دردسری وارد دنیای افسردگی شدم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تبعیض جنسیتی در کنکور...
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره عفاف
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما یا اونا؟!؟!