ده چیز راجع به شما که کله ام را داغ میکند! *part-1
نمیدانم چرا هر بار سر و کلمه ام درست وسط جایی سبز میشود درب و داغان، که انتظار میرود بمانم و درستش کنم. میدانی که.. مثلا همین معلم بودن، ایرانی بودن، زن بودن، داهاتی بودن.. همش باید.. چه میگن بهش.. آها! سوخت و ساخت! ولی هیشکی از آدم نمیپرسد که باباجان میخوای فلان چیز باشی؟ خوشت میاد؟ اصن چی دوست داری باشی؟
فقط هستی. از همان اول کار یک چیزهایی هستی. حالا شانس آورده باشی، مایملک خوبی گیرت می آید و تو هم میتوانی بهشان افتخار کنی. من فرزند خلف ننه بابام هستم. جان شما حتی یکبار هم صدام را جلوشان بلند نکرده ام! اما آن بچه وسطی فلان خانواده که شنیده ام نسل اندر نسل شیره ای بوده ان و به نحو فوق العاده ای موفق شده ان نسلشان را از انقراض نجات بدهن، واس اینکه زده زیر گوش بابای مفنگی اش میشود بچه ناخلف! آن بچه آدم نیس؟ زندگی نمیخواد؟ خوشی نمیخواد؟ لباس خوب و غذای خوب نمیخواد؟بمانه چی رو بسازه؟
راستیتش نمیدانم با گفتن اینها میخواهم به کجا برسم. هرموقع کارد به استخوانم برسد سریع خودم را در یک کنج خلوت میچپانم ، قلمم را بیرون کشیده و افکار داخل کله ام را، دور از حضور، بالا می آورم! مگر فقط معده بالا می آورد؟ آنقدری آت و آشغال وارد این کله ی بی صاحاب میشود که حداقل روزی یکبار باید باز شده و محتویاتش را داخل کاغذ یا داخل کله ی آدم دیگر خالی کرد. من اولی را ترجیح میدهم. در دومی تا یارو ثابت نکند که زندگی با او بدتر از من تا کرده، دست برنمیدارد. یادم است آخرین بار در خانه ننه بزرگ با غرولندی راجبه سختی امتحان پیش رو شروع کردم و در آخر خود را در موقعیتی یافتم که داشتم داستان سقط شدن سه تا از بچه های ننه را آنهم در زمانیکه تنها پانزده سال داشت گوش میدادم. آخرش هم میگوید یاد قدیم ها به خیر! قدیم خیلی بهتر بود. شاید حق با او باشد. شاید تکامل دارد راه را اشتباه میرود و برای همین دغدغه ی زن بیست و یک ساله ی این قرن از سقط شدن بچه اش، به پاس کردن امتحان میکروبیولوژی تقلیل یافته است. زندگیمان به مویی بند است. منظورم از مو آخرین رشته عصبی مغزم است که معلوم نیست قرار است کجا و چه ساعتی و سر کدام امتحان پاره شود. بعد هم علت مرگ میشود پاس نشدن امتحان میکروبیولوژی! آیا ننه خواهد فهمید که چرا پاس کردن میکروبیولوژی از سقط کردن سه تا بچه برای من سخت تر است؟ گمان نکنم.
اولین چیز همین درک نکردن است. ما آدمیزاد ها همدیگر را نمیفهمیم. به هم گونه بودن که نیست! تو گویی هرکدام جاندار متفاوتی هستیم و از سیاره های مختلفی آمده ایم. ننه از نسلی است که نسل من را نمی فهمد، مذهبی غیرمذهبی را و بالعکس، دانشجوی دانشگاه آزاد دانشجوی دولتی را، دختر پسر را، پسر دختر را، بابا مامان را، بابا ... . بعد هم میگویند بیا حرف بزنیم! آخر وقتی الفبایمان باهم فرق دارد چه حرفی بزنیم؟ حس میکنم واژگان را هم مسخره ی خودمان کرده ایم. یکی نیست بیاید عین دهخدای خدابیامرز یک فرهنگ واژگانی برای زمانه ما درست کند بلکه از این لال بودن در بیاییم! مثلا وقتی حاج خانم یکهو وسط بی آر تی داد میزند حیا و عفت کجا رفته؟! بروم سراغ آن فرهنگ واژگان و بفهمم منظورش از عفت دقیقا چیست!
میدانی آخر این درک نکردن ها و درک نشدن ها چه میشود؟ آدم حالش از همه بهم میخورد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نظریه استیون لویت: وقتی تمام جامعه از آزادی زنان سود میبرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان زن پارسا (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
استقلال بانوان