روزی دوباره کبوترهایمان را پرواز خواهیم داد!!!


هنگام شانه کردن موهای طلایی عروسکم، یادم آمد که باید برای پسرم ناهار آماده کنم.دستهایم را نگاه کردم.کوچک بود و ضعیف.قدم کوتاه بود و بلد نبودم غذا درست کنم ؛اما می دانستم فرزندی دارم که باید مراقبش باشم.دلم برایش تنگ شده بود.

خانه ی پدری ام سقف نداشت.آفتاب وسط آسمان بود.گرم بود.برف شروع به باریدن کرد.پدرم وسط حیاط خوابیده بود.پتوی رویش پر از برف شد.پدرم زیر برف مدفون شد.گریه کردم.سرد بود.می دویدم اما نمی رسیدم.پاهایم کش می آمد.سینه خیز رفتم.پوست شکمم می سوخت.برف ها را کنار زدم.پدرم آب شده بود.زمین را کندم.از ناخن هایم خون می چکید.خود ۳۸ساله ام زیر خاک بود.رنگ پریده و بغض کرده.دستش را دراز کرد سمت من ۷ساله.

دستم را دراز کردم.دست کوچکش را گرفتم.سرد بود وخیس.چشمهایش از گریه ی زیاد ورم کرده بود، اما هنوز لبخند می زد.دلم به لبخندش گرم شد و بلند شدم.

گفت پدرش آب شده و برای پسرش غذا آماده نکرده است.گریه می کرد و هق هقش را قورت می داد.موهای بورش را گوجه کرده بود و پوست گونه اش از شدت سرما یا شاید گرما سرخ شده بود.دلم برایش سوخت.آغوشم را برایش باز کردم.غریبی می کرد و یا شاید می ترسید.

دلم می خواست کمکش کنم اما دل آشوبه داشتم.چیزی توی دلم می پیچید و جانم را می مکید.

مادرم را دیدم.روی برگهای پیچک نشسته بود و موهای سیاهش را می بافت.نگاهم کرد و خندید.خواستم بروم پیشش.گامهایم سنگین شد و از نفس افتادم.

عطر موهای مادرم توی حیاط پیچیده بود.پیچک ها مار سیاه شدند و پیچیدند به موهای مادرم.مارها بزرگ و بزرگتر شدند و رفتند سمت من ۷ساله.پیچیدند به موهای بورش.من فریاد می زد.مادر گریه می کرد.من تهوع داشتم.کنار درخت گیلاس زانو زدم و تمام درونم را بالا آوردم.درونم پر از من بود.من ۷ساله که موهای بافته شده اش را زیر مانتوی بلند سیاهش قایم می کرد.من ۱۲ساله که از ترس، رژ قرمزش را زیر خاک باغچه چال کرد.

من ۱۵ساله که با درد و استرس نشسته بود پای سفره ی سحر تا مردان خانه از درد ماهیانه اش بویی نبرند.

من های پر از حسرت و درد و گریه های توی تنهایی و
عشق های یواشکی!

من های پر از محدودیت و آرزوهای خفه شده!

سبک شده بودم و دهانم بوی شیر مادرم را می داد!

حالا می توانستم بدوم.دویدم سمت مادرم و مارها را به دندان کشیدم و ناخن کشیدم روی چشمهای ترسناکشان و تکه های خون آلود و متعفنشان را به هوا پرتاب کردم.موهای مادرم را از نو بافتم.مادرم حالا می رقصید.عطر موهایش مستم کرده بود.

من ۷ساله حالا صدایم می زد.دستهایش ضعیف تر از آن بود که پیچش نحس مارها را از دور تن نحیف و موهای زیبایش را باز کند.این بار سبک تر شده بودم.حالا بال درآورده بودم.بال زدم و نشستم روی مارها.با نوک و ناخنهایم،شمکهای بادکرده شان را دریدم.درون مارها پر بود از جنازه های دختران و زنان زیبا و رنجور.

من ۷ساله مشتش را باز کرد و چشمهای زیبای دخترکان مرده را توی مشتهایش قایم کرد.دستشهایش را برد سمت دهانش و چیزی در گوش چشمها گفت و آنها را توی خاک گلدان داوودی کاشت.چشمها روییدند.مادربزرگم از خاک قد برافراشت. دستهای بی شمارش، رو به آسمان بلند بود .توی هر دستش دختری زیبا جوانه زده بود.یکی گرم آواز خواندن،دیگری مشغول رقصیدن و یکی در حال لی لی بازی کردن.

موهای خرمایی مادربزرگ بلند و بلندتر می شد.مردی که فکر میکردم میشناسمش اما هرگز ندیده بودمش،موهای مادربزرگ را شانه می‌کرد.

دوباره بال زدم.نشستم روی شاخه ی کهن تاک پیر خانه.همه جا بوی شراب می داد.یار داشت برای موهای من هفت ساله تاج گل درست می کرد و برای پسرمان آواز می خواند.

«ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست

درد تو به جان خسته داریم ای دوست »

با صدای اذان از خواب بیدار شدم.دلم آشوب شد.

سبک بودم مثل پر.سرم را توی آغوش یار جا کردم و در سکوت، رویای عجیبم را مرور کردم!