تا بهار راهی نیست!!!35.699738,51.338060
زیبای محصور!
نمیدانم چارقد توری حاشیه پولکی صورتی را عروسی دایی بزرگه خریده بود برایم یا عروسی خاله ته تغاری!
اما خوب یادمه که بعد پوشیدن آن پولکی برقی برقی و پیراهن آستین پفی پروانه ای زرد و کفش تق تقی قرمز احساس خوبی داشتم.حس خانم شدن!!!
خودش هم زیبا شده بود توی کت و دامن پشمی خامه دوزی شده اش.کفشهای ورنی پاشنه بلندش قدش را بلندتر نشان میداد و دامنش را تا بالای زانو هدایت میکرد.یک خط باریک از پوست روشن جلوه گری میکرد .یک خط مرزی ممنوعه بین جوراب پارازین مشکی و دامن گلبهی اش.
اولین بار بود که سرمه وسمه کرده بود و سرخاب سفیداب مالیده بود.لبهای باریکش را ناشیانه ماتیک قرمز جیغ مالیده بود.زیبا شده بود خیلی زیبا!!!
چرا وقتی بند کفشهای تق تقی چرمی ام را میبست نگفتم که زیبا شده!
چرا نبوسیدمش و عطرش را که بوی رز سفید می داد را به یاد مویرگهای مغزم نسپردم؟
چرا نبوسیدمش و به خاطر اینکه زیباترین زن دنیاست از او تشکر نکردم؟!
نوک انگشتهایش ترک خورده و ناخنهایش را از ته گرفته.لاک جیگری رنگش را با بی سلیقگی مالیده روی ناخنهای کوتاهش.دستهایش سفید بود و پر از جای زخم.جای سوختگیهای قدیمی و بریدگیهای چند روز اخیر.اما کاش میگفتم دستهایش زیباست!
او جوان بود و فرسوده!موهایش را رنگ فندقی گذاشته بود و تار موهای سفید بیشمارش به نارنجی میزد زیر رنگ فندقی!او هیچوقت موهایش را بلوند نمیکرد چون آقا جان دوست نداشت!او هیچوقت مثل زندایی تاپ و شلوارکهای رنگارنگ نمیپوشید!میگفت من پسر بزرگ دارم!!!اما کاش به او میگفتم برادرهایم هم از زیبایی او ذوق میکنند!
مارال زیبای من میرقصید میان نگاههای ستایشگر زنان.هر بار که روی پنجه های ظریفش میچرخید موهایش آشفته میشد و بوی عطر روغن گل سرخش فضا را پر میکرد.چشمهایش رو به نقطه ی نامعلوم خیره بود.انگار میترسید چشمهای میشی و درشتش حسادت زنهای روستا را بیدار کند.هر بار که میچرخید یکبار نگاهم میکرد و میخندید و لبهای باریک و قرمزش زنانگی را جار میزد!
کاش میگفتم او باید هر روز برقصد.او وقتی میرقصد زیباتر میشود!
باید به او میگفتم شبها زودتر بخوابد.باید میگفتم کتاب بخواند.باید زندگی اش را پر از موسیقی میکردم.نباید میگذاشتم حسرت موهای بلوند و مسافرتهای خانومانه و کمی خلوت و ستایشهای بی دریغ بابا به دلش بماند!
باید میگفتم وظیفه ی ازدیاد نسل به تنهایی به عهده ی بدن نحیف تو نیست.باید میگفتم استخوانهای ظریفت طاقت اینهمه بار را ندارد.باید میگفتم بخند و برقص و شاد باش و کتاب بخوان و موهایت را بلوند کن و در باد برقصانشان.تاپ و شلوارک صورتی گل گلی بپوش و برای آقا جان دلبری کن؛ گناهش پای من!!!
باید میگفتم خدایی که به آن اعتقاد داری، قند دلش را آب میکند خنده های از ته دلت!
باید میگفتم از زن بودنت نترس و فریاد بزن آرزوهایت را.تاوانش پای من زیبای محصور!
مطلبی دیگر از این انتشارات
رازی که جگر می سوزاند
مطلبی دیگر از این انتشارات
آه مادران سرزمینم
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حقّ: بند 164