زیست‌نگاره‌ای در زمانه‌ی بیداد

سالِ گذشته در همین حوالی، تهران بودم و برای اولین بار شالم را حتی از دور گردنم هم درآوردم، البته آن را در کوله‌ام می‌گذاشتم تا مبادا مایه‌ی دردسرم شود که به اصرار و پشت‌گرمی خانواده بخصوص پدرم از شر آن هم خلاص شدم.

شالی که پیش از آن هم تقریبا هیچ‌وقت روی سر نگذاشته بودم و همیشه با آن مشکل داشتم را این بار با حمایت همه‌جانبه‌ و به‌عنوان داعیه‌دار یک جنبش تغییرخواهانه، کاملا دور انداخته بودم و این نخستین‌بار، تجربه‌ی جالب و غیرقابل توصیفی است. تنها یک شال بود اما سنگینیِ شدیدی داشت که با برداشتن کامل آن به معنای واقعی کلمه احساس رهایی می‌کردم و رهایی حتی کنار اضطراب، خشم و غم هم بیش‌ از اندازه چشیدنیست.

حالا اما، عادت کرده‌ام به لبخند رهگذرها، به علامت پیروزیِ جوان‌ترها، به اخم و ترشرویی برخی زن‌های محجبه و به نگاه خیره و آزاردهنده‌ی مردهای یقه‌بسته. به تذکرِ باریستای شرم‌زده و به نگاه ملتمسانه‌ی فروشنده‌، نه بخاطر رنج از موی من بلکه به علت ترس از پلمب‌شدن محل کسبش.

در این میان رواجِ روایت‌گری و شکستن حصار ترس کمک کرد از پیله‌ی تنهایی خارج شویم و همانطور که پیش‌تر هم گفته بودم "مجتمع شدیم بر حول محور یک هدف والا". همچنان به نوشتن مومنم اما مدتیست که تماشاکردن را دوست‌تر دارم، مثل تماشاکردنِ آن دختربچه‌ای که مادرش با تنفرِ تمام به موهای من نگاه کرد اما خودش با تعجب به من، شالی که نداشتم و کتابی که تمام مدت مشغول خواندنش بودم خیره شد و چشم‌هایش که برق زد از چشمک من؛ و در آن لبخندهاییست برای کسانی که تفکر می‌کنند.

این روزها کمتر می‌ترسم، بیشتر می‌خندم، بادقت‌تر نگاه می‌کنم، زیادتر خطر می‌کنم و تلاش می‌کنم جزئیات را سریع‌تر متوجه شوم. با افرادی که پوشش متفاوتی با من دارند راحت‌تر کنار می‌آیم و این‌جا را بیش‌تر دوست دارم. به پای عهدی که با آزادی بسته‌ام مانده‌ام و هنوز در جستجوی فردای روشنم و سعی می‌کنم همین خرده امید و انرژی و انگیزه‌ام را ذخیره کنم برای روزی که انتظارش را می‌کشیم و دور نیست.



در این بین گوش سپردم:

به حرف‌های زنی که می‌گفت:«در بحبوحه‌ی انقلاب، حجاب برای ما امضای یک زنِ نواندیش بود که خودش سبک زندگیِ خودش را برپایه‌ی مقاومت در برابر مدرنیته‌ی فرمایشی و نوسازی برون‌زا انتخاب می‌کرد.» و زنِ دیگری که می‌گفت:«ما از ابتدا هم با این تعریفِ حجاب برای جلوگیری از تحریکِ مرد مخالف بودیم.» و زنِ دیگری که در تایید هم‌مسلکانش می‌گوید:«آن چیزی که با آن مخالفت دارد اجبار در حجاب است و نه خود حجاب.» و زنانی که بعد از اظهاراتشان درباره‌ی کم‌اهمیت‌شمردن حجاب ابراز پشیمانی کردند و برای وادار کردن همجنسانشان به سکوت، لفظ خیانت را به کار بردند.

به مستندسازی که «انقلاب جنسی» را ساخت تا ابزارِ دستِ مردمانِ دُگمِ روزگار شود برای ایستادگی در برابر حق انتخاب پوشش زنان، و امروز با «عمامه صورتی» نوکِ پیکان را به سمتِ همان افراد گرفته و در لفافه از جنبش ترقی‌خواهانه‌ی زن زندگی آزادی دفاع به عمل می‌آورد.

به اساتیدی که کوله‌باری از علم و شرافت‌اند اما به‌جبرِ زمانه راهِ‌شان را از بی‌راهه‌ی ستم جدا کرده‌اند.

به پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایی که تا پیش از این از نکرده‌هایشان خاطره‌ها تعریف می‌کردند و امروز حاضر به پذیرش کوچک‌ترین سهمی از این سُفره نیستند.

و به تاریخ، که گذر زمان ثابت کرده «چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد .... بیداد ظالمان شما نیز بگذرد.»


قصیده‌ی «غوک‌نامه»

ای غوک‌ها که موج برآشفته خوابتان
و افکنده در تلاطمِ شطِّ شتابتان

خوش یافتید این خزۀ سبز را پناه
روزی دو، گر امان بدهد آفتابتان

دم از زلال خضر زنید و مسلّم است
کز این لجن‌کده‌ست همه نان و آبتان

بی‌شرم‌تر ز جمع شمایان نیافرید
ایزد که آفرید برای عذابتان

کوتاه‌بین و تنگ‌نظر، گرچه چشم‌ها
از کاسه خانه جَسته برون چون حُبابتان

در خاک رنگِ خاکی و در سبزه سبزرنگ
رنگِ محیط بوده، هماره، مآبتان

از بیخِ گوش نعره‌زنانید و گوشِ خلق
کر شد ازین مکابرۀ بی‌حسابتان

یک شب نشد کز این همه بی‌داد بس کنید
وین سیم بگسلد ز چگور و ربابتان

تسبیحِ ایزد است به پندارِ عامیان
آن شومْ شیونِ چون نعیبِ غرابتان

هنگامِ قول، آمرِ معروف و در عمل
از هیچ مُنکَری نبود اجتنابتان

بسیار ازین نفيرِ نفسگیرتان گذشت
کو افعی‌یی که نعره زند در جوابتان

داند جهان که در همۀ عمر بوده است
روزی ز بالِ پشّه و خونِ ذبابتان

جز جیغ و ویغ و شیون و فریاد و همهمه
کاری دگر نیامده از شیخ و شابتان

تکرارِ یک ترانه و یک شومْ‌نوحه است
سر تا به سر تمامِ سطورِ کتابتان

چون است و چون که از دلِ گندابۀ قرون
ناگه گرفته است تبِ انقلابتان

وز ژاژِ ژنده، خنده به خورشید می‌زند
شمعِ تمامْ‌کاستۀ نیمتابتان

مانا گمان برید که ایزد به فضلِ خویش
کرده‌ست بهرِ فتح جهان انتخابتان

یا خود زمان و گردش افلاک کرده است
بر جملۀ ممالک مالکْ رقابتان

گر جمعِ «مادران به خطا»، نامتان نهیم
هرگز نکرده‌ایم خطا در خطابتان

نی اصلتان به قاعده، نی نسلتان درست
دانسته نیست سلسلۀ انتسابتان

جز این حقیقتی که یکی ابر جادُوِی
آورد و برفشاند بر این خاک و آبتان

پروردتان به نم‌نمِ بارانِ خویشتن
تا برگذشت حدِّ نصیب از نصابتان

این آبگیرِ گَند که آبشخورِ شماست
وین سان بُوَد به کامِ ایاب و ذهابتان

سیلی دمنده بود ز کهسارِ خشمِ خلق
کاین‌گونه گشته بسترِ آرام و خوابتان

تسبیح‌تان دعای بقایِ لجن‌کده است
بادا که این دعا نشود مستجابتان

ای مشتِ چنگلوکِ زمینگیر پشّه‌خوار
شرم‌آور است دعویِ اوجِ عقابتان

گاهی درونِ خشکی و گاهی درونِ آب
تا چند ازین دو زیستنِ کامیابتان؟

چون صبح روشن است که خواهد ز دست رفت
فردا، عنانِ دولتِ پا در رکابتان

چندان که آفتابِ تموزی شود پدید
این جُلبکانِ سبز نگردد حجابتان

این آبگیر عرصۀ این جنگ و دار و گیر
گردد بخار و سر دهد اندر سرابتان

و آنگاه، دیوْبادِ دمانی رسد ز راه
بِپْراکَنَد به هر طرفی با شتابتان

وز یالِ دیوْباد درافتید و در زمان
بینم خموش و خسته و خُرد و خرابتان

وین غوكجامه‌های چو دستارِ تازیان
یک یک شود به گردنِ نازک طنابتان

وان مار را گمارَد ایزد که بِشْکَرَد
آسودگی‌طلبْ تنِ خوش خورد و خوابتان

وز چشمِ مار رو به خموشی نهید و مار
باری درین مُجاوَبه سازد مُجابتان

نک خوابتان به پهنۀ مردابِ نیمشب
خوش باد تا سحر بدمد آفتابتان

با این همه گزند که دیدیم دلخوشیم
تا بو که خلق در نگَرَد بی‌نقابتان

محمدرضا شفیعی کدکنی