عریان اغواپوش
۱
سال سوم دانشگاه بودیم. در حیاط دانشگاه علوم پایه پیرامون زیباترین شعرها صحبت میکردیم. یکی از دوستان بسیار متعصبانه شاملو را بهترین شاعر و شعرهایش را زیباترین شعرها میدانست و هر اما و اگر را توهین به مقام شامخ او میدانست. استدلال او؟ چون شاملو به هنرمندانهترین وجه ممکن جسمانیت زن را وارد شعر امروز کرده است. کمی که بحث پیش رفت بحث به زیباترین موجود روی زمین رسید! یکی گفت غزال یکی گفت چیتا و این لابلا آن دوست شاملوپرست گفت «فقط زن». چشمهایمان سوال شد؟ گفت «زن دیگه زن زیباترین موجود روی زمینه. شما میتونی زیباتر از اون پیدا کنی؟» و شروع کرد به توصیف اندام و جوارح زن و تناسب زیبا و زیبایی لایزال او.
آن روز گذشت. روز خاصی هم نبود یک بحث معمولی مثل همه بحثهای دیگر. اکثر بحثها را فراموش کردهام اما هنوز که هنوز است آن روز از یادم نرفته است.
۲
در بین تمام بانوانی که همکلاسیمان بودند یک نفر بود که به سبب پوشش متفاوتش در دانشگاه توجه اکثر پسرها و حتی دخترها را جلب میکرد. چکمههای بلند، پالتو و شلوار چرم و چسبان، از چهره و نوع آرایشش هم که نگویم. چنین تیپی عموما به سختی از نگهبانی میگذشت. اما اغواگری چیزی فراتر از پوشش است. مجموعهای از ویژگیهاست که اغواگر را از هر گیت و دروازهای به راحتی عبور میدهد.
۳
پنجمین یا ششمین سالِ تنفس در فضای دانشگاه بود. هر روزی که کلاس داشتیم سنگینی یک نگاه را روی خودم حس میکردم. عموما وسط کلاس برمیگشت و چند دقیقه خیره نگاهم میکرد و برمیگشت. یک بار با او چشم در چشم شدم. آن خیرگی نگاهش را فراموش نمیکنم. برای عادیسازی لبخندی زد و سرش را برگرداند.
آن نگاه هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود. زنی میانسال که چشمهایی معمولی داشت و آرایش غلیظی نمیکرد. اما آن نگاه مردافکن بود. بعدتر که آشنا شدیم میگفت آن رفتارها ناشی از احساس شدید عشقی درونی بوده است. اما چرا حالا که به آن فکر میکنم حس میکنم آن نگاه اغواگر بوده. شبیه دامی پهن شده برای آهویی گرسنه، شبیه دامنی که نه خیلی پایین ست نه خیلی بالا رفته، به اندازهای ست که کنجکاوی کودکانهات را برانگیزد!
۴
چرا تمام سه بخش قبل که برای رسیدن به این بخش نوشته شده از لابلای خاطرات دانشگاه است؟! شاید به این دلیل که ایستگاه تاکسی محل کارم دقیقا کنار ایستگاه دانشگاه ست و تداعی کنندهٔ آن روزها. شاید به واسطه دیدن هر روزهٔ دانشجوها هنوز خودم را در آن فضا حس میکنم! دیر کرده بودم. عجله داشتم. خیابان هم شلوغ بود. پهلویِ حدود ده دوازده مسافر دیگر کنار جاده ایستاده بودم. دقیقا از روبروی من از آن سوی خیابان دختری آمد به سمتم و رد شد. ثانیهای نگاهم به او گیر کرد. اندام کشیدهای داشت. بارانی بلندی پوشیده بود و شلوار لی و تاپی تیرهرنگ که بدنش را به زیبایی مینمایاند. به گمانم نیمبوت به پا داشت. و چهرهاش؛ نمیتوانست زیباییاش را زیر ابر غرور پنهان کند. آدامسی میجوید و نمیجوید. دستانش در جیب پالتو بود و نبود. سریع راه میرفت و نمیرفت. و ردی از خودش در ذهن به جا میگذاشت و نمیگذاشت. آیا او یک اغواگر بود؟ هر چه بود تمام این خاطرات با دیدن او زنده شد. با دیدن او کلمات در ذهنم دور هم چرخیدند تا به این عنوان رسیدم: عریان اغواپوش!
۵
با نگارش بخش چهارم برایم سوال شد که اساسا اغوا چیست؟
به دنبال این سوال به جستجو پرداختم.
برای معنای لغوی آن، دهخدا اینطور جوابم را داد:
«اغوا. [اِ](از ع، اِمص) مأخوذ از تازی. گمراهی. ضلالت. گمراه کردگی. اضلال. فریب. وسوسه. پند و نصیحت بد. برانگیختگی و تحریک و تحریض بر کارهای بد.»
اما این چند خط راضیام نمیکرد. بیشتر دنبال گشتم. چند مطلب و مقاله را گذرا خواندم تا از دو سهتایشان به کتاب «اغوا» اثر «ژان بودیار» هدایت شدم. شاید این کتاب عطیهٔ امروز کائنات به من باشد! تا از زیبایی یک زن به کتاب اندیشنمدی برسم که سال ۲۰۰۷ از این دنیا رفته اما تفکر او هنوز در قالب کلمات زنده است. هنوز کتاب را کامل نخواندهام ولی این بند از آن باید جالب باشد چرا که میتواند حسنختامی بر این یادداشت باشد:
«اما اغوا چگونه و با چه ابزاری نشانهها را در سطح نمود به بازی میگیرد؟ آینه. تمامی آنچه را که آینه برای اغوا کردن ما در اختیار دارد از خود ما میگیرد. اغوا برای نابودی هرساختاری از نشانههای خود آن ساختار بهره میگیرد. آینه هرگز ابژهای شفافنما نیست، هرگز ژرفایی به درون خود نمیگشاید بلکه سطحی نمادین است که ما خود را در آن چوندیگری باز مییابیم. آینه از تصویر خود ما برای اغوای خود ما بهره میبرد. از اینرو اغوا همچون آینه با انعکاس جذابیتهای حقیقی و طبیعی اغواشونده در سطح نمودش او را افسون میکند.»
پایان
✍#میثم_باجور
مطلبی دیگر از این انتشارات
عطشِ جاودانگی هایم(با نسخه صوتی)
مطلبی دیگر از این انتشارات
جوانهها ناگزیر ، میرویند..
مطلبی دیگر از این انتشارات
تبعیض (دانگال)