مهمان


چند خط در باب بارداری در کنار کار (تجربهٔ شخصی)

سه ماه اول
دنیای بی‌رحم مردانه

اواخر آذر ماه بود که فهمیدم پذیرای مهمانی به اندازهٔ چند میلی متر هستم. تا قبل از آن روز گمان می‌کردم هیچ ترسی از مادر شدن ندارم. اما اتفاق با گمان‌های من فرق داشت. از همان روز‌های اول ترسیدم. شروع کردم به بررسی هر توانایی و موفقیتی که داشتم و آنچه می‌خواستم به دست بیاورم. آنچه داشتم کافی نبود و آنچه می‌خواستم هیچ منافع مشترکی با مادر شدنم نداشت. 
روزها کند و سخت می‌گذشتند. تمام بدنم تحت تاثییر تغییری فیزیولوژیک شروع به واکنش دادن کرده بود. تحت فشار جسمی و روانی سنگینی بودم بی‌انکه در ظاهر تغییری کرده باشم. شدیدا سعی می‌کردم کسی چیزی از حال بد این روزهایم نفهمد و مثل همیشه باشم. 
خودم را همزمان هم در آستانهٔ تجربهٔ شیرین مادری می‌دیدم، هم مرگ رویاهایم. مادرهای زیادی آن روزها، ناکامی و از دست رفتن فرصت‌ها را تصدیق می‌کردند و با هر تاییدشان ته قلب مرا جارو می‌کشیدند. 
در نظرم دنیا جهانی مردانه و پراز بی‌عدالتی بود. کشف کردم که تمام تعاریف موفقیت را بدون در نظر گرفتن بخش عمده‌ای از زن بودن، یعنی بدون در نظر گرفتن من، تعریف کرده‌اند.


سه ماه دوم
اوضاع آنقدرها هم بد نیست

اسفند ماه در اوج فشار‌های کاری و شلوغی‌ تمام کردن کارهای ناتمام قبل از آمدن سال نو، جسم و روانم با میزبان بودن کنار آمده بود. پر جنب و جوش و فعال شده بودم. مدام در رفت و آمد بودم. کارهایم به خوبی تیک می‌خوردند. فرصت مشورت گرفتن و مطالعه پیدا کرده بودم.  جسته‌وگریخته داستان‌هایی از مادر بودن و سوار قطار موفقیت ماندن می‌شنیدم. این داستان‌ها به دلم می‌نشستند و دوست داشتم باورشان کنم.
با تیم صحبت کردم که نگران کارها و سررسید‌های زمانی نباشند. همه چیز را قبل از زایمان سر و سامان خواهم داد و بعد ازوقفه‌ای کوتاه، بازخواهم گشت. همه چیز به وضع قبل برگشته بود. همه چیز تحت کنترلم بود. گاه فراموش می‌کردم کسی درونم زندگی می‌کند. می‌توانم بگویم باردار بودنم به کلی به حاشیه رفته بود.


سه ماهه سوم(ماه اول)
هیچ نمی‌دانم

اولین روزهای ورود به هفت ماهگی بود. ۵ صبح متوجه شدم در حال خون از دست‌دادن هستم. اتفاقی که ممکن بود خبر از پایان بارداری باشد. خبر از پایان مادر بودن قبل از شروعش. در یک لحظه حاضر شده بودم همه چیزم را فدا کنم تا آن موجود ناشناختهٔ ناقص بماند. ۱۰ دقیقه راه تا بیمارستان سال‌ها گذشت. من پر از پشیمانی از کم مراقبتی‌هایم (علی‌رغم هشدار پزشک) بودم. آن روز هیچ چیزی برایم مهم نبود نه من، نه سلامتم،  نه کار و نه موفقیتم. همه چیز به حاشیه رفته بود جز او.
آن روز با همه‌ٔ تلخی‌هایش به خیر گذشت اما من به استراحت مطلق و دور‌کاری کامل  تبعید شده بودم. پله‌ها، آشپزی، دید و بازدید، رفت و آمد و … ممنوع شده بود و من حتی حوصله‌ انجام کارهای مجاز را نداشتم. کتاب نمی‌خواندم، فیلم نمی‌دیدم و حتی به موسیقی گوش نمی‌دادم. فقط تمام توانم را برای وفای به عهدی که دو ماه پیش با مدیر و همکارانم بسته بودم گذاشتم که اگر نشد و نتوانستم حداقل به خودم بگویم تمام تلاشم را کردم. 
.
.
.

هنوز دو ماه مانده. من سراپا شوق برای رسیدن کسی هستم که نمی‌شناسنمش. سرپا ترس برای دور ماندن از خودم و آنچه می‌خواستم.
حالا دیگر برای این سوال که، آیا می‌توانم هم مادر باشم هم آنچه می‌خواهم، پاسخی ندارم. سه ماه اول پاسخ قطعا خیر بود و سه ماه دوم قطعا بله. 
حالا فکر می‌کنم برخی می‌توانند و برخی دیگر نمی‌توانند. من اما از کدام دسته‌ام؟ هنوز نمی‌دانم.