ناکرده گنه چنین مجازات شدیم؟؟؟



از آن هیبت سفید و با شکوه و روشن و آزاد، دو پر آغشته به خون باقی مانده بود!

دو پر شناور روی آب گرم و بو گرفته ی حوض رنگ و رو رفته ی حیاط خانه.

خواب ظهر گاهی را دوست نداشتم.سکوت و خلوت ظهرهای تابستان جان میداد برای گپ و گفت با دوست خیالی،دور از چشم اهالی بالغ و عاقل و مراقب خانه!

پاهای لاغر و رنگ پریده ام را توی آب حوض که هیچکس قصد عوض کردنش را نداشت فرو میکردم.آب بوی نا میداد و بوی جلبک و ماهی گندیده.اشعه ی آفتاب ،انگار این بو را تکثیر میکرد و باد آرام ظهرگاهی با بی اعتنایی این بوی تهوع آور را به صورت آدم میکوبید.

به رسم هر روزه برنجهای مانده ی ته ظرفهای ناهار را جمع کردم توی مشتم و آوردم برای پر سفید.

آفتاب داغ تر از همیشه بود و بوی کهنگی آب از دور دست هم به مشام می رسید.

برنجها و لپه های مانده از قیمه ی دیشب را که کنار حوض ریخته بودم لب نزده بود.

محتویات مشتم را روی لبه ی حوض ریختم و نشستم که پاهایم را توی آب بیندازم.

آب ولرم بود و انگار بخارات مسموم از مولکولهای لزجش بیرون می آمد.سردرد گرفته بودم و دل شوره.زل زده بودم به انگشتهای لاغر پاهای استخوانی ام که چطور از لای این مولکولهای کثیف میگذشت و زیر این گنداب کدر محو می شد.

یک مگس سمج بالای سرم وزوز می‌کرد و با لجاجت معمولش سعی داشت اوقاتم را تلخ کند.سرم را گرفتم بالا تا با موهای آفتاب دیده ام که حالا زیر نور تیز و گرمای بی امان خورشید بوی کله پاچه ی کز داده را میداد مگس را بتارانم.کمی سرم را تکان دادم و مگس لجوج تر از قبل به کار خودش ادامه داد.

پاهایم توی آب ساکن بودند و تا حدودی بی حس.اما چیز نرمی با لبه های تیز کناره ی پای چپم را لمس کرد.چیزی شبیه نیش ضعیف یک حشره ی موذی!

پاهایم را با سرعت تکان دادم تا آن موجود خیالی را دور کنم.با تکانهای پاهایم آب موج برداشت و جلبکها به سطح آب آمدند.

میان سبزی جلبکها و خاکستری آب چیز سفیدی میدرخشید.

دو پر سفید خونی روی آب شناور بود.پاهایم سست شد و دهانم خشک!

نمیخواستم‌ باور کنم که این پرها تنها باقی مانده ی وجود دوست داشتنی پر سفید است!

چشم چرخاندم تا صحنه را زیر نظر بگیرم.حدسم درست بود.گوشه ی پهن تر حوض،خونی بود.مگسها ضیافت شاهانه گرفته بودند.

گربه ی بی چشم و رو و بی حیای همسایه زیر درخت گردو خوابیده بود و دور دهان و سبیلهایش را لیس میزد.

لنگه دمپایی را براشتم و به سمتش پرتاب کردم.هدف گیری ام عالی بود و دمپایی با شدت هر چه تمام تر به سرش اصابت کرد و از خواب ناز پرید؛در تکاپوی فرار بود که لنگه ی دیگر دمپایی را به دنده های سمت چپش زدم، اما دلم خنک نشد.بغض کردم و چند دقیقه به پرهای خونی زل زدم.

نمیدانستم پر سفید، عشق زیبا و رهای کدام کبوتر بخت برگشته بود یا مادر چند جوجه ی نگون بخت!

از فکر کردن به شب تنهایی جوجه های احتمالی و گرسنگی ای که در انتظارشان بود بغضم گرفت!حالا پاهایم را با شدت بیشتری توی آب تکان میدادم و بوی مشمئز کننده ی آن را با بی رحمی توی صورتم میکوفتم!

با پاهایم پرها را به سمت دیواره ی حوض هدایت کردم.

انگار که آب حوض با شناور کردن این بی رحمی، متعفن تر از قبل شده بود.

پرها را برداشتم و سعی کردم که خونشان را در همان آب نفرین شده بشویم اما رد خون سمج تر از آن بود که پاک شود.

پرها را گذاشتمشان لبه ی حوض تا شاید آفتاب رد خون را کمی محو کند.

اصلا نمیدانستم که میخواهم با آن پرها چکار کنم؟اما باید کاری برایشان میکردم.کاری که جاودانه شوند یا حداقل مدت طولانی تری خاطره ی پرسفید را برایم زنده نگاه دارد.

اصلا یادم نیست پرسفید، کی عادت کرد به تناول ناهار شاهانه روی لبه ی حوض حیاط خانه ی ما،اما هر چه بود همیشه سر ساعت مقرر سر و کله اش پیدا میشد و برنجهای روغنی و آفتاب دیده را نوک میزد و به همان شیوه ی خاص پرنده ها از آب کهنه و بیات حوض ،آب میخورد و پر میزد به سمت بهار خواب خانه ی همسایه!

وجه تمایز پر سفید با بقیه ی کبوترها،یک طرح باریک گردنبند مانند بنفش رنگ دور گردنش بود.هر بار که برای خوردن برنج سرش را خم میکرد رنگ بنفش گردنبندش زیر نور آفتاب وجابجایی پرهای ریز و کرکی مانندش به آبی متمایل میشد و مثل فیروزه ی اصل میدرخشید.

حالا از پر سفید دو پر خونی مانده بود و فضله های ته نشین شده اش کف حوض!

پرها خشک شده بودند.انقدر خشک و سبک که نسیم ملایم هم از جا بلندشان میکرد.برداشتمشان و بردمشان زیر درخت گیلاس!آنجا دنج بود و راحت تر می توانستم برای عاقبتشان تصمیم بگیرم!

میتوانستم با یک نخ،آنها را با به دور دست ترین شاخه ی درخت آویزان کنم تا هر بار که باد می وزد پرها هر چند در محدوده ای کوچک ، به پرواز درآیند‌.اما خب به کلاغها و قمری ها اعتباری نبود.ممکن بود برای ساختن لانه ی جدید پرها را بدزدند!

راه دیگر برای زنده نگه داشتن خاطره ی پرواز ،قاب گرفتن این پرها بود.مثل قاب پروانه های خشک خانه ی خاله !ما خب نه کسی به حرف من گوش میداد و نه برای کسی این پرها ارزشی داشتند که بخواهد برای نگاه داشتنشان قاب تهیه کند!

بهترین راه این بود که بکارمشان!بله!مثل یک بذر بارور زیر خاک پنهانشان کنم.
پای درخت گیلاس پیر بهترین و دنج ترین جا برای آرامیدن پرهای خونی بود.
بیلچه ی باغبانی را برداشتم و پای درخت را کندم.خاک خیس بود و بوی زهم میداد.پرها را برداشتم و به صورت عمودی و طوری که ریشه ی پرها چفت خاک شود؛ فرو کردمشان توی زمین!خاک را روی پرها ریختم و به نشانه ی یادبود یک پرچم از برگ تاک و چوب خشک درست کردم و گذاشتم روی تپه ی خاک.بعد از سوگواری و اندیشه و غم، یک شاخه گل رز سفید را روی خاک پرپر کردم!

غم‌ من برای پرسفید به یک عروسک جدید بند بود و یک مسافرت یک روزه تا همه ی آن دردهای حاصل از فقدان یک دوست را فراموش کنم!

فردای روز خاک سپاری ،مادرم ته مانده ی ناهار را ریخت توی پیش دستی لعابی سبز جهازش و داد دست من.این ظرف تنها باقی مانده ی پیش دستی های سبز لعابی جهازش بود.اواخر تبدیل شده بود به ظرف غذای همان گربه ی بی حیا!
از مادرم انتظار نداشتم که در غمم شریک نباشد.ظرف را گرفتم و محتویاتش را خالی کردم توی سطل زباله.گربه ی بی چشم و رو و نمک نشناس حق ارتزاق از سفره ی ما را نداشت.او تمام سهم خودش از این خانه را با بی رحمی تمام گرفته بود و حالا حالاها باید تاوان این قدرنشناسی و نمکدان شکستنش را پس می داد!

اهل بالغ خانه بعد از ناهار مسخ میشدند انگار.مادرم حتی زحمت شستن ظرفها را هم به خودش نمیداد و بلافاصله بعد از خوردن غذا چرت میزد.خانه سوت و کور میشد و مگس‌ها سمج تر!صدای ویز ویز کلافه کننده ی آنها نا امیدی مبهمی را توی دلم بیدار میکرد.

دلم غنج می رفت برای شنیدن بغ بغوی سرمستانه ی پرسفید، اما هر طرف را که نگاه میکردم حضور منحوس گربه ی حنایی گردن کلفت بود و میو میوهای آزاردهنده و چندش آورش.چیزی که بیشتر آزارم میداد بی اعتنایی اعضای خانه به این فاجعه بود.حالا که باقی مانده ی غذا سهم گربه بود.تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که مسئولیت غذا دادن به گربه را خودم به عهده بگیرم؛اینطوری میتوانستم غذا را توی سطل زباله بریزم و با یک تیپا گربه را از حیاط خانه بیرون کنم.

این گربه ی منحوس مثل کنه چسبیده بود به لحظه های خواب و بیداری ام و فکر انتقام، لحظه ای رهایم نمیکرد.

از یک دختر دل رحم و ساکت و بخشنده، تبدیل شده بودم به یک موجود بی رحم و بی منطق با کوهی از هیجانات آنی.شاید اگر گربه برای همیشه خانه ی ما را ترک میکرد من هم فکر انتقام را از سرم بیرون میکردم اما آنچه که عذابم میداد ؛وقاحت و بی شرمی او بود.

توی رویاهایم پر خونی مدفون مثل گیاه جوانه میزد و توی چشم به هم زدنی تبدیل میشد به یک درخت تنومند.یک درخت با تنه ی استخوانی و برگهایی شبیه پر.شاخه هایش در کسری از ثانیه پر میشد از کبوترهایی که دو پر انتهایی بالهایشان آغشته به خون بود.حالا دو پر خونی تبدیل شده بود به کبوترهای زخمی و خونی زنده و نیمه جان.اولین کبوتر که پرواز میکرد بقیه ی کبوترها دنبالش راه می افتاد.با هر بالی که میزدند قطره های خون به سطح خاک میپاشید.به جای نوک دو دندان تیز داشتند و به جای پاهای لاغر و استخوانی دو چنگال زخمی.

گربه طبق معمول، پس مانده ی ناهار را توی همان پیش دستی یادگاری جهیزیه ی مادر میخورد و لبه های پیش دستی را با ولع لیس میزد.وقتی مست از شکم سیر توی خنکای سایه ی درخت به خواب میرفت کبوترهای زخمی به سمتش هجوم میبردند و توی چشم به هم زدنی یک جسد لت و پار و متعفن از گربه به جا میماند و ...