و به کجا می برد این امید ما را؟??
نغمه یِ شراره هایِ آتشِ سینه ام
جان دلم؛
چند صباحی است که سنگینی حرف های نگفته ام، سخت دلم را تنگ کرده است. راستش را بخواهی خودم هم نمی دانم مخاطب این حرف هایِ سوزانِ پرشورِ نشات گرفته از جانم، خودم هستم یا تو. اصلا فدای سرت، بیا هردویمان این نامهِ از دل برآمده را بخوانیم:
رفیقِ جانِ خستهِ من؛ لطفا قبل از هرچیزی، خودت را عاشقانه دوست داشته باش. برای خودت چایِ قندپهلویی بریز، سفرکن، شاد باش، گاهی خودت را به قدم زدن در پیاده روهای آکنده از عطر اقاقی ها و شاخساران پر از گیلاس و مرور خاطراتِ شیرینِ طلایی رنگ ات، دعوت کن. در کنارِ رودِ ترانه ها، بایست و بگذار ستاره ها، ستایشگرِ طنینِ سکوتِ پر از حرفت باشند.
سختی ها را جدی نگیر. بگذار همگی از این همه خونسردی ات انگشت به دهان بمانند. بگذار بفهمند که تو بیدی نیستی که با این بادها بلرزی!
می دانی عزیزجان؛ تا بوده چنین بوده، سختی ها همین را می خواهند، می خواهند جدی بگیریشان؛ آنوقت است که دست می گذارند و بیخ گلویت را سفت می چسبند. تو فقط قوی باش و اجازه بده که سختی ها احساس کنند کسی هست در این گوشه دنیا که سخت تر از خودش زندگانی می کند.
بیا از همین لحظه، گنجشک مردهِ گذشته ها را خاک کنیم؛ " آمد، بود، رفت، خندید، گفت..." همه شان را در پای گلدان های خشکیده یاس، خاک کن.
باید از این خوابِ غفلت و نسیان بیدار شویم، غبارِ نقره های اشک ها را از روی مژگان نازک مان بتکانیم و رو به آینهِ شفافِ وجودمان بگوییم: " برای خودت زندگی کن، به داد خودت برس، همین الآن بلند شو و یک تکانِ حسابی به خودت بده"
نظرت چیست عهدی هم با خودمان ببندیم؟
با خودت عهد کن که آتش شور و اشتیاق همیشه در قلبت روشن باشد و پایدار؛ عهد ببند که به تماشای آب شدنِ مومِ قضاوت های بیجا و کینه ورزی ها و دشمنی ها و حسادت ها بنشینی؛ بیخیال مشکلات و نداشته هایت؛ بیخیال هرچیزی که دلت را برنجاند؛ به دست فراموشی بسپار آنکه جدارِ زنبقِ تنت را شکست؛ آنکه بر روی دیوارِ آشیانه ات، با تیره ترین شمع، نقطه هایِ ساکت و پریده رنگ به یادگار گذاشت.
عهد کن که هوای بیقراریِ قلبِ سرکشِ پرطپش ات را داشته باشی. عهد کن که تمام کسانی را که ارزش ات را زیر سوال می برند، دلگرمی ات را می ربایند، آدم هایی که بیش از چیزی که برایت مایه بگذارند از جیبت می برند را، پشت یک خط قرمزِ خموش، افسون و زندانی شان کنی.
عهد کن که تندرستی را تمرین کنی؛ با رها کردن بازی کنی؛ با بازی کردن هایت، زندگی کنی؛ بدون پشیمانی تصمیم بگیری؛ بی پروا عاشقی کنی؛ در انبوهِ تابش خنده های دخترانهِ خودت، تنها شوی؛ گیسوانت را در تنفسِ دلدادهِ غروب، رها کنی.
عهد کن که برای حالِ خوبِ وجودِ فریبا و پر فروغِ نازنین ات، سخت بجنگی و نومیدی ها را سیه پوش کنی....
مطلبی دیگر از این انتشارات
اهریمن تن ذات مرا بلیعده!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقای بوکوفسکی قلب من اینجاست!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ازمیانه آتش ۴