دَر شِیشِهٕ اِی تَریِن حٰآلَتِ مُمکِن بُودْ... دَرحٰآلِی کِهٕ دٰآشتْ شِکَستِهٰایَش رٰآ جَمعٕ مِیکرْد...:)
نقطه مشترک:)
اگه برگردیم به سال های پیش...
اون دور دورا جایی که حتی پدر بزرگا و مادر بزرگامونم یادشون نیست...:)
یه عده حمله کردن به کشور وهمه کتابا و نوشته هارو سوزوندن...
کسی نفهمید هدفشون چی بود!
کسی متوجه نشد که چرا همه دست نوشته هارو سوزوندن...
غارت اون کشور؟
برای غارت کردن فقط کافی بود با قتل حاکم روی تخت پادشاهیش بنشینن...!
نشون دادن قدرت؟
کافی بود فقط خونه هارو از بین ببرنو مردم رو اسیر کنن...!
یا اصلا فقط قصر و پادشاهی اونجارو با خاک یکسان میکردن!
دیگه کتابارو چرا سوزوندن؟!
ترسیدن؟!
از چی؟! یا از کی؟!
هر روز بزرگترین سوال تاریخ توی خیلی از ذهن ها داره میچرخه!
چرا...!
سوالی که هنوزم که هنوزه پاسخی نیست براش...
اما مهم نیست!
چیزی که مهمه از بعد از اون زمانه...
زمانی که آدما نترسیدن و شروع کردن به نوشتن:)
زمانی که قلم دست گرفتنو اماده جنگ شدن...
سخت بود...!
اینکه بدونی روزی نوشته هات قراره بسوزن و به دست فراموشی سپرده بشن...
اینکه شجاع باشی و شروع به نوشتن کنی!
اینکه روزی کسی نوشته هاتون رو میخونه و شایدتوی ذهنش یه پوزخند بزنه و بگه:«این چرتو پرتا چیه!»
اما آدما بودن که ترسارو کنار زدن جرئت پیدا کردن...!
و چیزی که بهشون قدرت نوشتن میداد چیزی در این جهان یا ورای این خلقت محدود بود:)
بعضیاشون برای نوشتن یه دلیل بزرگ داشتن...
بعضیای دیگه هم برای ارامش دل خودشون مینوشتن...:)
هرکس دلیل خودش رو داشت اما همشون یک نقطه مشترک داشتن!
همشون شجاع بودن...:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
زن بودن ، یک تراژدی در کشورم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کرمان تسلیت
مطلبی دیگر از این انتشارات
من متعصبم