پاششِ فکر، عبورِ احساس، مرگ.
پاشو زن!
.
.
از زمانی که یادم میاد هیچوقت به خودم نگفتم دختر! نگفتم زن... بارها فریاد زدم که من آدمم و این مهمترینه..! میدونی، نه اینکه از وجود و خلقتِ خودم بدم بیاد یا اینکه بخوام از حقیقت خودم فرار کنم و نه حتی بخاطر اینکه احساس کنم ضعیفتر از جنسِ مرد واقع شدم یا حتی مظلومتر...
من تو هیچ دورهای از زندگیم احساس نکردم چون یه دخترم نمیتونم کاری رو به خوبی یک مرد انجام بدم! حتی برای اینکه به بقیه ثابت کنم خیلی وقتا دست بکار شدم و هر کارِ در ظاهر مردونهای رو انجام دادم...
هیچوقت آخ و اوخ نکردم که از فلانچیز میترسم! هیچوقت آی و وای نکردم که لباسم چروک شد یا لک افتاد... هیچوقت فکر و ذکرم این نبوده که شکل دماغم
اونطوری باشه یا کفش بهمانو با کیف فلان ست کنم...
همیشه از جمعهای زنونه و محفل و غیبتای خالهزنکی فرار کردم و عوضش به سیاست و اقتصاد و حرفای بعضی جمعهای مردونه اهمیت دادم...
من همیشه از بحث کردن لذت میبرم..!
.
.
تعاریفِ جامعهی ما از زن و مرد عجیب بود! عجیبتر اینکه مردم معمولا دلایل خالهزنکی خودشون رو به علمهای ناشناختهی کشف شده در قلمرو خیالاتشون گره میزدن که این بیشتر موجباتِ خندهی منو مهیا میکنه...
یادمه اولین باریکه خواستم موهامو کوتاه کنم خیلیا مخالفت کردن! بعضیا به زبون خوش و با : "حیف این موهای خوشگلت نیست عزیزم؟ " و بعضیام با : " دخترو که آزاد بزاری همین میشه..."
ولی حرف همهشون در نهایت این بود: " دختر باید موهاش بلند باشه! "
مو که هیچی... تازه وقتی میدیدن پیراهن میپوشم نوچ نوچ میکردن که نخیر! این نشد اون چیزی که باید میشد: " یه لباسِ بهتر نداشتی برای عروسی؟ "...
میدونم! خیلی چیز عجیبی نیست! یه دختر که موی کوتاه دوس داره و پیراهن میپوشه...
ولی قسمت عجیبش اینجاست که مردم بهم میگفتن مثل پسرا رفتار میکنم! که میگفتن خلقت خودمو کتمان میکنم... و البته عجیبتر اینکه منم یه مدت باورم شده بود که از دختر بودنم بدممیاد!
برای همینم " آدم" شد سپرِ رهایی من از زنانگی...
این ملت مرد رو بیشتر آدم حساب میکنن تا زن...
.
.
یه روزی نشستم یه گوشه و نوشتم! اونقدر نوشتم و نوشتم که یادمه درد مچ دستم رو احساس کردم! نمیدونم سی صفحه نوشتم یا چهل صفحه، ولی تا نصفهی دفترم پُر شد...
چشام پُر از اشک شده بودن! خوب یادمه اون روز تصمیم گرفتم برای همیشه جدا بشم از هر چیز مربوط به جنسیت! میخواستم لباسی بپوشم که نتونن بگن دخترونه است یا پسرونه! موهامو طوری کوتاه کنم که نشه اسم گذاشت روش... میخواستم اونقدر سرد باشم که هیچوقت پسری گرمای وجودمو احساس نکنه و اینقدر دور بشم که هیچکس هوس نزدیک شدن بهم رو نداشته باشه!
تصمیمِ مزخرفی بود! من تازه داشتم وارد دنیای نوجوانی میشدم و این دردناک بود که بخوام راهِ ورودم به تمامِ این دنیا رو مسدود کنم!
ولی دلم میخواست فقط برم تو تنهایی خودم! نقاشیامو بکشم... شعرامو بنویسم... کتابامو بخونم...
من دلم میخواست خونهی خودمو داشته باشم! ماشین خودمو سوار بشم... پول خودمو خرج کنم...
و هیچوقت بخاطر چیزهایی که مردونه/ زنونه نداره، دستمو جلوی یه مرد دراز نکنم...
.
.
آدما نشونم دادن که دنیا بیرحمه! که تو این کشورِ امن و امان، مرد و پسرش امنیت ندارن چه برسه به منِ زن !
آدما نشونم دادن دروغ خوبه! نشونم دادن که همه برای پیشرفت کاراشون ممکنه دروغ بگن...
آدما نشونم دادن خیانت همیشه معناش خیانت نیست! بعضی وقتا بقول اندروتیت قصد آدما فقط "exercise " عه!
( اندروتیت _ ِ احمق_ تو یکی از ویدیوهاش فرمود که اگر زنی که شوهر داره، بیاجازهی شوهرش بخواد با کسی حرف بزنه _صحبت کنه_ خیانت کرده! ولی مردها میتونن بدونِ احساس با زنهایی وارد رابطه بشن و این رابطه رو در مسائل و روابط جنسی خلاصه کنن! چون این اسمش خیانت نیست و این نوعی " exercise " یا ورزشه...)
آدما نشونم دادن گاهی میشه دزدی کرد! از پدر، از مادر، از دوست و از جنسِ زن...
آدما نشونم دادن خیالاتی که توی ذهن منه قبلا در ذهنِ همهی زنها بوده و اونها علیرغم تمام تلاشی که کردن نتونستن عملیش کنن (ماجرای خواستگارای خیلی زیاد ماماناست...)
آدما نشونم دادن رفاقت توی این دنیا بیمعناست! و هیچ دختر و پسری نمیتونن با هم رفیق باشن و رفیق بمونن...
آدما بهم فهموندن اگه یه دخترو دوست داشتهباشم هم نباید ابراز کنم چون ممکنه برچسبِ خوبی نخورم...
آدما نشونم دادن که میتونن محدودم کنن، بهم زور بگن و منم هیچکاری نمیتونم بکنم...
آدما نشونم دادن باید راضی به جیرهبندیِ خودم باشم... چه در پول، چه در تحصیل، چه در حقِ ازدواج و طلاق، چه در حضانت بچههام و چه در زندگی...
آدما نشونم دادن زن بودن اینه...
.
.
یه مدت نشستم و فقط گوش دادم! دیوانِ پروین رو باز کردم و با خودم گفتم این زن نیست؟
فیلمهای محدودِ موجود از تدریس مریم میرزاخانی رو تو اینترنت نگاه کردم... اونم موی کوتاه دوست داشت انگار! نگاه کن... اونم همیشه پیراهن میپوشید...
با خودم خیلی فکر کردم! اگه یه روز فروغ میومد تا برای من شعر بخونه از زن بودن و طرد بودن، بازم فرار میکردم از جنسِ زن؟
میدونین، شاید شجاعتِ گلشیفته برای یه زن زیادی بود که نتونستن تحملش کنن...
شاید بهتر بود پریسا تبریز به جای اینکهموهاشو قرمز کنه و بخواد تو امنیت گوگل بیخود خودشو مشغول کنه، خونهدار میشد و شب تا صب برای شوهر و بچههاش دعا میکرد که اهل باشن و روز پیری رهاش نکنن؟
اصلا بهتر نبود انوشه انصاری درگیر مسائل مطالعاتی در مورد فضا نمیشد که خدایی نکرده با اثباتهای علمیِ واگعی ؛ کیکها رو نشونمون بده؟
یا بهتر نبود آیرین و آیدا و دهها دختر دیگه تو ویرگول یا هر رسانهی دیگهای، به جای اینکه از دغدغه های جامعه بنویسن، آموزش آشپزی یا ذکر روزِ دوشنبه/سه شنبه پست میکردن؟
اصلا بهتر نبود اگه مغزِ زنها رو میشد از داخل جمجمهشون خارج کرد ...؟
.
.
بابام همیشه میگه از آدمای صبور بترس! آره... از من و امثال من باید بترسی! چون شاید خواستم در آینده قصاب بشم! شایدم تعمیرکار... شوهرم هم که احتمالا خونهدار بشه..! میدونم! خونهداری شغلِ خوب و پُرزحمتیه... منم گاهی تو کارای خونه کمکش میکنم! آخه من زن مسئولیتپذیریام...
ببین!
بزار بهت با احترام بگم! معنای زن بودن، انسان بودنه... چیزی که شاید خیلیوقته دیگه اسمی ازش به میون نمیاد تو حرفای خیلیا..!
انسانها حق انتخاب دارن! چون اونها اشرفِ مخلوقات نیستن... خدایانِ زمینان! هر کسی خدای خودش باشه، انسانترینه برای خودش و برای جامعهی خودش...
هیچکس حق نداره بخاطر چنتا رسم و رسومی که معلوم نیست از کجا و چرا و چطور اومدن و طی سالیان سال توی دنیای آدما جا باز کردن، به یه انسانِ آزادهای که دوست داره مدل خودش زندگی کنه، بگن فلان نباش و بهمان باش...
من یه زن ام! یه آدم ام... و یه آدم حق داره هر کاری رو با قبول مسئولیتاش در دایرهی آزادی خودش _من حق دارم آزاد باشم تا زمانی که آزادی دیگران رو نگیرم_ انجام بده...
این معنیش اینه که تو نه حق داری به دختری که دوست داره مکانیک بشه ایراد بگیری، نه اجازه داری یه پسرِ میکاپآرتیست رو مسخره کنی...
چون دنیای ما، در ذهنِ ما معنا میگیره!
مثل ِ دنیایِ تو.. که به کوچیکیِ مغزته!
.
.
من هیچوقت زنگریز نبودم! از دختر بودنِ خودم هم ناراضی نبودم! فقط من اون زنی نبودم که تو میخواستی! من آشپزی بلد بودم اما دوچرخهمو خودم تعمیر می کردم! شعر می نوشتم و با صدای زیبای خودم فریاد میزدماش...
من دلم غش میرفت برای مثلثات و اثباتهای هندسی... من غرق میشدم تو کتابای شیمیِ دوستداشتنی...
من یه عمری شهریار میخوندم و حافظ می خوندم و سعدی میخوندم و فروغ... من از شجاعتِ گلشیفته درس میگرفتم و بهش افتخار میکردم!
من شبها موقع خواب،آرزوهامو میشمردم اما شبیهِ آرزوهای سیندرلا نبودن... من عشق رو زندگی میکردم اما جنسِ عشقِ من از جنسِ عشقِ نابِ پروین بود! عشقی که من داشتم فرق داره با چیزی که تو از عشق میفهمی و فهمیدی...
من قبول کردم که زنام! حتی اگه تو قبول نکنی که آدمام...
من نمیترسم از رقصیدن زیرِ برف و بارون! نمیترسم از زمزمهی ترانه تو بالکن خونهام... نمیترسم از کار کردن و پول درآوردن... نمیترسم از تنهایی زیستن و زندگی کردن... نمیترسم از آزاد بودن... نمیترسم از زن بودن... نمیترسم از انسانیت...
و هر روز که از خواب بیدار میشم، بیشتر امید دارم! به فردا... به ظهورِ نور... به طلوعِ شمس... به تحقق زندگانی حقیقی در میان جهانی پست و بیهوده... و به خودم میگم:
پاشو زن!
.
پ.ن: و صد البته از نوشتن هم لذت میبرم، برای تمرینِ زندگی...
.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهار فصل با ندیمه
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حقّ: بند 164
مطلبی دیگر از این انتشارات
آزار جنسی| پیکر زن همچون میدان نبرد