شهروند انسانیت📚📚 نویسنده ی؛ داستان های کوتاه ومینمال
یلدا(شب چله)
شب میاد وبر در میکوبد ازپشت شیشه میبینم چادری سیاه وبلند برسردارد.
صورتش معلوم نیست همجاسیاهی است. تاعزم باز کردن دررا میکنم بیش چند دقیقه طول میکشد.
پشت در هیچ کس نیست ،معلوم است فردا روشن تر است، غارغار کلاغ سیاه از دور شنیده میشود.
کاش فردا باران بیاد و بشورد این همه سیاهی را،چقدر شب طولانی است. انگارمیل روز شدن را ندارد، صدایی فریاد کودکی میاید پنچره را باز کردم باصدایی زیروبلندش داد میزد یلدا را دیدم ،پنجره را بستم سرم را زیر پتو کردم وخودم را به خواب زدم.
ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
اهریمن تن ذات مرا بلیعده!
مطلبی دیگر از این انتشارات
زِد
مطلبی دیگر از این انتشارات
زنانگی و لمس خشونت