یک عید قدیمی

دلم یک عید قدیمی می خواهد.

عیدی که دو روز مانده به سال تحویل، گرد و خاک کینه و دلتنگی هایمان را زدوده و عطر سنبل های شادی آفرین را بر در و دیوار دلمان بزنیم.

عیدی که در آن، روز اول عید، با ذوق یک کودکِ در حال چرخ و فلک بازی، پیراهن سفید ام که آستین های پف پفی دارد را بپوشم و با اشتیاق، چشم به سفره هفت سینِ هفت رنگ مان بدوزم.

دلم هوس عیدی را کرده است که با خنده های مادرجون و صدای مردانه و مهربانانهِ پدربزرگ، دلم غنج برود؛

بروم کنار شمعدانی های سرخ چیده شده دورِ حوض و موهای آتشینِ سرخ رنگ دخترعمه خوش سر و زبانم را با عشق ببافم.


دلم یک عید قدیمی می خواهد؛ یک عید واقعی.

اما دریغ که امسال، غبار غم و خشم بر چهره هایمان نشسته و خاکستر دردهایمان هنوز گرم است.

دلم یک عید قدیمی می خواهد.

عیدی که در آن این همه رنج و دلهره، آزارگر دل هایمان نباشند.

عیدی که در آن من باشم و تو و شهرِ غرق در شادیِ آزادی مان؛

شهرِ غرق در جشن فرهنگ اصیل ایرانی مان.

عیدی که در آن من باشم و تو و رنگین کمان کیان، آسمان دل هایمان را روشن کند و خدانور با صدای دلنواز نیکا برقصد و مهسای خوش خنده مان، صدای خنده هایش را به گوش مان برساند.

عیدی که در آن من باشم و تو و ....


پ.نوشت: دلم میخواست یک متن امیدوار کننده بنویسم اما نمیدونم چرا دلم خیلی گرفته بود. برای همه بچه هایی که از پیشمون رفتن به شدت احساس دلتنگی کردم و وقتی که به خودم اومدم دیدم اولین نوشته ام برای عید امسال به یاد همه سربازان راه آزادی قلم زده شد...