و به کجا می برد این امید ما را؟??
یک عید قدیمی
دلم یک عید قدیمی می خواهد.
عیدی که دو روز مانده به سال تحویل، گرد و خاک کینه و دلتنگی هایمان را زدوده و عطر سنبل های شادی آفرین را بر در و دیوار دلمان بزنیم.
عیدی که در آن، روز اول عید، با ذوق یک کودکِ در حال چرخ و فلک بازی، پیراهن سفید ام که آستین های پف پفی دارد را بپوشم و با اشتیاق، چشم به سفره هفت سینِ هفت رنگ مان بدوزم.
دلم هوس عیدی را کرده است که با خنده های مادرجون و صدای مردانه و مهربانانهِ پدربزرگ، دلم غنج برود؛
بروم کنار شمعدانی های سرخ چیده شده دورِ حوض و موهای آتشینِ سرخ رنگ دخترعمه خوش سر و زبانم را با عشق ببافم.
دلم یک عید قدیمی می خواهد؛ یک عید واقعی.
اما دریغ که امسال، غبار غم و خشم بر چهره هایمان نشسته و خاکستر دردهایمان هنوز گرم است.
دلم یک عید قدیمی می خواهد.
عیدی که در آن این همه رنج و دلهره، آزارگر دل هایمان نباشند.
عیدی که در آن من باشم و تو و شهرِ غرق در شادیِ آزادی مان؛
شهرِ غرق در جشن فرهنگ اصیل ایرانی مان.
عیدی که در آن من باشم و تو و رنگین کمان کیان، آسمان دل هایمان را روشن کند و خدانور با صدای دلنواز نیکا برقصد و مهسای خوش خنده مان، صدای خنده هایش را به گوش مان برساند.
عیدی که در آن من باشم و تو و ....
پ.نوشت: دلم میخواست یک متن امیدوار کننده بنویسم اما نمیدونم چرا دلم خیلی گرفته بود. برای همه بچه هایی که از پیشمون رفتن به شدت احساس دلتنگی کردم و وقتی که به خودم اومدم دیدم اولین نوشته ام برای عید امسال به یاد همه سربازان راه آزادی قلم زده شد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرواز کن تا آرزو...
مطلبی دیگر از این انتشارات
دم خروس بیرون افتاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
زنان چگونه با صخرهنوردی به فساد میافتند؟