برای تمامی ما که نشنیده ماندیم



هلیا عسگری
هلیا عسگری



هلیا عسگری

کانون زنان ایرانی

اگر من قاضی شوم دستور می‌دهم تا اول از همه شهردار یک میدان بزرگ بسازد. یک میدان بزرگتر از میدان بهارستان در یک جای خوش آب و هوا. اسمش را می‌گذاشتم میدان صدا. دور تا دور میدان را درخت‌ بید مجنون می‌کاشتم تا وقتی باد می‌زند گیسوانش از این سمت به آن سمت برود و آفتاب از لابه‌لای آن روی زمین بیفتد. درست مثل آرزوی لیلا که دلش می‌خواست باد بپیچد در موهای مجعد بلندش و حظ کند از راه رفتن در باد. زمینش را چمن می‌کردم تا مریم غلت بزند زیر آفتاب و بخندد. زیر آفتاب دراز بکشد و کتابهای «ادو گاوا رانپو» را دور تا دورش بچیند و داستان «دو زندگی پنهان» را برای بار صدم بخواند. گهگاهی بلند شود و برای سارا دستی تکان دهد که زیر درختان، جایی که سایه است رکاب می‌زند و بلند بلند می‌خواند«ما سرخوشان مست دل از دست داده‌ایم………… ما سرخوشان مست دل از دست داده‌ایم ………….همراز عشق و همنفس جام باده‌ایم».
در یک سوی میدان یک میز گرد کوچک می‌گذاشتم. بر روی میز، رومیزی سفیدی که دورتا دورش را مادربزرگم قلاب‌بافی کرده را پهن می‌کردم. یک گلدان کوچک به قدی که گلهای آلاله سفید در آن خودنمایی کند می‌گذاشتم. دو صندلی دور میز می‌چیدم. یکی برای خودم که بنشینم و فقط گوش کنم. فقط گوش کنم……
گوش کنم به مهگل که برای خودش غمگین است. برای پیراهن‌های رنگی که نپوشید، برای عروسک‌هایی که هیچوقت فرصت نکرد با آنها بازی کند و دخترک نوزادش را در آغوش گرفته و اشک می‌ریزد. گوش کنم به صائمه، دخترک افغان با چشمهای درشت سبزرنگش که از دست طالبان فرار کرده و پدرش دوباره می‌خواهد او را به افغانستان بازگرداند و صائمه می‌داند که دیگر مدرسه‌ای در کار نیست، دانشگاهی نیست و باید تمام رویاهایش را خاک کند. گوش کنم به مهسا، مهسایی که فکر می‌کند اصلا وجود ندارد. روی سینه‌اش مدال خانمی چسبانده‌اند و صدایش را خفه کرده‌اند. از واژه «تو خانمی»، «تو خانمی کن» هراس دارد و می‌داند وقتی این را می‌شنود یعنی باید خفه شود. در گلویش بغض است و ترس. دیگر نمی‌تواند حرف بزند. دیگر نمی‌داند چه درست است و چه غلط. گوش کنم به نگار که خودش را از زیر چک و لگد پدرش نجات داده و فرار کرده است. گوش کنم به سارا که از ده سالگی فروخته شده و انگار هنوز منتظر یک مشتری دیگر است تا او را با خود ببرد، شاید که سرپناهی پیدا کند.
داستان یاسمن را مجدد گوش کنم. داستان بزدلی‌اش که از آن روز دوازده‌سالگی شروع شد که با شلوار جین و تی‌شرت سبز روشن با مادرش قدم می‌زد و مدیر مدرسه‌اش را دید و جوری مدیر از مانتو نپوشیدنش شوک شد که زبانش بند آمد و جواب سلامش را نداد و رفت و تا دوسال جوری با او برخورد کرد که انگار وجود ندارد و هیچوقت مورد خطاب قرارش نداد مگر مواقعی که می‌خواست به رویش بیاورد که گهنکار است و مجرم. داستان یاسمن را بشنوم که هنوز باور دارد بزدل است چون برده‌ای شده که حتی نیاز به شلاق ندارد. چون از چیزی که نمی‌خواهد فقط از روی ترس اطاعت می‌کند. و دیبا برایم بگوید از تجربه‌ مشابهش، از مدرسه، از معلم‌ها، ناظم‌‌ها و از خاطرات تلخ مدرسه. از معلم پرورشی که هر روز او را به دفتر می‌برد و به او دستور می‌داد تا با مریم نگردد، تا مریم را بایکوت کند چون مادرش طلاق گرفته و فرزندانی که با مادران مطلقه زندگی می‌کنند معلوم نیست چه زندگی دارند، چه آینده‌ای دارند. و معلم پرورشی نمی‌دانست که خواهر دیبا همین چند هفته پیش طلاق گرفته و دیبا از ترس اینکه انگشت‌نمای این مدرسه نشود هزاران دروغ می‌گفت و شب‌ها اشک می‌ریخت که چه می‌شود.
ریحانه برایم از لمس بدن یخ‌زده‌اش در گوشه یکی از اتاقهای اداری زندان که هیچ دوربینی آن را نمی‌گرفت بگوید. از جیغی که در گلویش خشک می‌شد و از راهی که نداشت. از زندانی که رهایی از آن برایش آرزو بود و خروج از آن برایش بی‌خانمانی. از خانواده‌ای که نداشت تا بگویند «ریحون بیرون منتظرتیم».
و ژیلا برایم بگوید. از روزهایی که همچنان در انفرادی آواز «رهایی زنان ممکن است….این جنبش سازنده آن است» را زمزمه می‌کرد و نمی‌دانست دوستانش در کدام زندان هستند، چه کسانی را به جرم فریاد دردهای جامعه بازداشت کرده‌اند و بازجو از آنها چه می‌پرسد و چه حکمی منتظر فعالان است و این جنبش به کجا می‌رسد. …
از صبح بشنوم و بشنوم . تلخی تمام وجودم را جمع می‌کند. از درد به خود می‌پیجم. دلم می‌خواهد چشمانم را هر از چندی ببندم. اما صداها رهایم نمی‌کند. صدای آرام اشک ریختن آیدای شانزده ساله که افتاده روی زمین و آخرین نفس‌هایش را می‌کشد. از کانون اصلاح و تربیت تازه آزاد شده و اینبار مواد را تزریق کرده و اوردوز و مرگ. صدای زجه‌های مونا که شوهرش موهایش را از پشت گرفته و می‌کشد و فریاد می‌زند «فرار کردی… گفتم گیرت میارم» و صدای پاره شدن لایه به لایه پوست و گوشت گردن مونا تا سر از تنش جدا می‌شود. صدای الهام را که صورت سوخته‌اش را گرفته و داد می‌زند سوختم، سوختم و اسید صورتش را چنگ می‌زند. صدای ناله‌های سحر را که در میان آتش می‌سوزد و برای بخت شومش زجه می‌زند. می‌سوزد اما ته دلش هنوز قنج می‌رود که یکبار توانست زمین فوتبال را از نزدیک ببیند و با تمام وجودش جیغ بزند و شادی کند.
بنشینم و فقط صداها را گوش کنم. هر روز هزاران داستان برای شنیدن دارم. هزاران داستانی که سالهاست درگلوی این شهر گیر کرده…. که خفه کرده بسیاری را.
بنشینم و فقط گوش کنم به تک‌تک کلمات، به تک‌تک زخم‌ها، به تک‌تک دردها. به تمامی کسانیکه نشنیده ماندند…..
اگر من قاضی بودم کر می‌شدم از سکوت خودم….. از سکوت قانون…..

#هلیا_عسگری #زنان