نویسندگان؛ ایزدانی که کارتن‌خواب شدند!

خدای‌ناکرده به مقام تو نویسندۀ گرامی برنخورد! ما خود سینه‌چاک توئیم. مبادا فکر کنی که جاه و جایگاهت نزد من یکی فراموش شده است. اما تو، ای خالق قلم‌به‌دست و تو ای دل به تُک قلم سپرده... خوب می‌دانیم... هم من... هم تو... که نویسندگان کارتن‌خواب شده‌اند. ایزدانی که روزی می‌آفریدند و من خواننده از شوق آفریده‌شان ترس به دلم می‌افتاد که ای‌وای این مخلوق ظریف را چطور مهمان زبان خود کنم. هان... کجایند؟ مگر کم داشتیم؟! حال کجایند هدایت‌ها... دولت آبادی‌ها... محمودها... آل‌احمدها؟ ما که حریر قلمِ خوش‌صحبت شیرین‌سخن کم نداشتیم... کو فروغ... کو شاملو... کجاست نیما؟

آخ نبینم پیشت مانیتورها و کیبوردها و پیج‌هایتان به دنبالشان بگردی. نکند فکر کنی پشت میز و لای دود سیگار و کنج خلوتی نشسته‌اند. در ذهنت به دنبالشان بگرد. هستند؟ فکر نمی‌کنم... رد خاطری؟ تک‌بیتی، پاره‌خطی؟ نه؟ فکرش را می‌کردم. زخم همین است... درد همین است...

خوب می‌رسد به گوشم که می‌گویی... زرشک! نفسش از جای گرم است و آرامشش برخاسته از ثروت اندوخته و بی‌زحمت که این‌چنین داد ادبیات سر داده و داعیه نویسندگان دارد... آخ که نمی‌دانی چیست لذت پناه‌بردن به قافیه‌های شاعر و خوابیدن لای خطوط نویسنده و نوشیدن و سیراب‌شدن از ذوق مترجم... آخ که نمی‌دانی و نفس نمی‌کشی ادبیات را... گم‌شدن در عمق گهوارۀ خیال را... محوشدن در عشق و عذاب شاعر را... نمی‌فهمی که این‌چنین می‌گویی... نمی‌فهمی که حال و احوال نویسندگان را نمی‌پرسی...

سراسر درد است... مگر می‌شود دیگر با کسی از در ادبیات سخن گفت... مگر دیگر کسی درک می‌کند سبک را... شخص را؟ زاویۀ دید را؟ استعاره را؟ افهام را؟ انکار را؟ های همین امروز هم کم نداریم‌ها! یزدانی‌خرم‌ها... قلیچ‌خانی‌ها را امرایی‌ها... کم‌اند؟ گم‌اند؟ هی ای مخاطب؟ به چه دلخوشی؟! به چه امید داری؟ به مقامت بر نخورد؛ ولی تو خود کالبد دو هزار و پانصد سال فرهنگت باش... هستی؟ باور کن که نیستی... یا اگر هستی کم‌رنگی... کم‌کاری... بی‌جانی...

صدا به سر بینداز... نعره کش... داد بزن این ادبیات را... زندگی کن فرهنگت را... کجای کار قافیه را باختی... کجای کار گم شدی؟! دریاب آنچ ه دریافتنی است... بشنو آن که حرف برای گفتن دارد... کجای کاری... نیستی... گمی... بی‌جانی!