بهار؛ دخترک وجودم

همه چیز از نو آغاز می شود؛ هنگامی که بهار پا به روزگارِ سرد و یخ بسته زمستانی مان می گذارد.

از همان روز اولی که نسیم بهاری می وزد، عطر مهتاب و گل های سرخش، چرت کوچه های خواب رفته دل هایمان را می پراند و مژده آغوشِ حریریِ زندگی نو را در گوش های خمارمان زمزمه می کند.

من که فکر می کنم بهار، دختری است از جنس خودمان. آری از جنس من و تو.

دامن پر از چینی دارد که شکوفه های گیلاس را رویش چیده و موهای ابریشمین اش با پولکِ غزل های سبز و مرواریدِ اشتیاق های عاشقانه ای زینت داده است. کوله بارش پر از آفتابِ مهربانی و لبخندش حامل امیدیست که در خیابان های تاریک و نمور این شهرِ شلوغی که زندگی نامش است، گم کرده ایم. پیراهن زردش، حریمِ امنِ قناریِ خاطرات شده است.


گاهی آنچنان می خندد که قهقهه های بلندش، گوشِ خودخواهی هایِ این جماعت یکرنگ را کر می کند.

چشمانش خورشیدیست برای آفتابگردان های آرامش ها و بی خیالی ها.

صدایش به شیرینیِ تمام مقدساتی است که یک عاشقِ دلشده دارد.

دستانش، دریایی از دوستی ها را جان بخشیده و پاهایش، بیابانی از عداوت ها را لگدمال کرده است.


آری؛ بهار دختریست پرشور مثل خودمان که یک عمر است در پس حرف های این مردم گم شده است؛

اما من امروز بهار را یافتم؛

من بهار را در خودم و در موهایِ بافته شدهِ طلایی رنگم باز جسته ام....

تو نیز اگر بهار را دیدی مرا خبر کن و قلبم را از این غم بزرگ - غمِ بزرگِ گم شدنش در روح دخترانِ دوست داشتنی- برهان...




=
=