پانزده سال است که مینویسم، ولنگار، با پوستی تافته از گرمای جنوب، توی در به دری های تهران.
بهترین معمار کلمات
یک ماه است که شروع کردم به خواندن بزرگترین رمان جهان. «در جستجوی زمان از دست رفته». بعد از پنج سال از خریدن این کتابِ هفت جلدی، بعد از اینکه همیشه جلوی چشمهام توی قفسه بود و باکره و محجوب نگاهم میکرد، رفتم و جلد اول را باز کردم و خواندمش. بعد از هر چند صفحه، مبهوت، انگشت به دهان، مدام کتاب را می بستم و به کاغذ دیواری اتاقم نگاه میکردم که به طرحهای لویی شانزدهم میمانست، به خدمتکار پیری که در اتاقم را باز کرده و یک لیوان قهوه دستم داده.
مارسل پروست، شاید تنها کسی باشد که دوست دارم از قعر زمان بیرون بکشمش و به زمان حال بیاورمش. بگویم: «چطور ممکن است این همه بنویسید، این همه خوب بنویسید؟!» جملات و پاراگراف های کتاب چنان چفت و بست دارند که با خارج کردن یک کلمه یا یک استعاره، تمام آن پاراگراف فرو می ریزد. و عظمت این قلم فرسایی، در همین است که فرسایش نیست، تولید بی انتهای خلاقیت است که سطر به سطرش من را به حسادت وا می دارد.
هنوز کتاب را تمام نکردم، هفت جلد است، ولی جرعه جرعه می خوانمش، کلمه به کلمه، دو باره و سه باره. چون این بنای شکوهمند را نباید دید و گذشت، باید لمس کرد و بوسید.
مارسل پروست، بهترین معمار کلمات...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تئاتر ابزورد، غرق شدن در سیاهی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
میبوسمت شدید...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخر منم مهتاب؟ یا قطرهای از آب؟