خیال من خونی شده

از کدام خیابان و با کدام پا بدوم تا تو؟ تو؟ تویی وجود دارد آیا؟
تو مگر از ذهن من بافته نشدی؟
تو مگر همانی نبودی که خودم با همین قلم، ابدیتت را به دیوار خانه حک کردم؟
تو مگر همان نامه‌ای نبودی که محرم بود و محرمانه؟
تو مگر همانی نیستی که آسیب‌پذیرم کردی تا زنده بمانم؟

غمم را به تویی گفتم که پیک مهر بودی و محرم سر. غم مهر و موم می‌شد و می‌رفت تا دوردست خیالم، همانجا که تو را بافتم.
پشت پاکتش می‌نوشتی "حل شد" و من حالا مانده‌ام با دوردست خیالِ مخدوش.
پاره‌های کاغذ حل شده و نشده دست و پایم را بسته‌اند، پَرم را کشیده‌اند.
از در و دیوار پستوی خیالم خون‌می‌چکد.

تو را مگر خودم نبافته بودم؟
تو مگر کوه نبودی تا رود شوم؟ من مگر کوه نشدم تا رود شوی؟
این خیالِ خونی چیست؟ تو مگر رود نبودی؟
تنم را به آغوش بگیر.
تطهیرم کن که می‌خواهم عشقت را به سجده بنشینم.
این خیال خونی چیست؟ مگر نمی‌دانی من آبی را دوست تر دارم؟ مگر نمی‌دانی آسمان خانه‌ی نگاهم است؟
چشمانم را ببوس.
سرم را از هیاهو تهی کن تا آرامشت باشم.
این خیال خونی را مرهم‌ نمی‌کنی؟
من از همه فراریم جز تو.
هیچ رود و هیچ پرنده و هیچ عشقی از کشتار میان سرم خبر ندارد. راز مگوی من و توست، حتی من هم دیگر راز مگو شدم.
این خیال خونی چیست؟
خیال خونی را بشور. نه از اجبار عشق و نه به سحرِ آتش پر سیمرغ. تن غریبه‌ی درمانده‌ای را از خون‌ پاک کن.

ما مگر از آن هم نیستیم؟ مگر پاره‌ی تن هم‌ نیستیم؟ مگر درد من جان تو را رنجور‌ نمی‌کند؟
تن بیمار خودت را تیمار کن. بگذار زنده شوم، آبی شوم و تا ابد از اینجا پر بکشم.