در سوز و سوگ...

من،بعد سقوط از چشم تو
من،بعد سقوط از چشم تو


وقتی یادم می افتد که دیگر نیستی،قلبم با فرکانس بیشتری شروع به تپیدن می کند.انگار که بچه آهویی را گله ای گرگ درنده تعقیب کند.توصیف مغرقی نیست چون عین حقیقت است.جهان بدون تو برایم به ناامنی دشتی است که در آن توله آهویی راه گم کرده باشد.
عکس ها و فیلم هایمان را نگاه کردم،نمیدانم تو هم آن ها را میبینی یا نه.میترسم.بیشتر از هرچیز میترسم روزی را ببینم که کسی دیگر دستانت را در دست خود می فشرد،کت مرد دیگری را در سرمای سوزناک زنجان روی دوشت ببینم یا چشمت در شنیدن حرف های مردی دیگر،برق بزند.
بعید میدانم کسی بتواند به وسعت عشقی که من به تو داشته ام سفره دلش را برایت پهن کند.بعید میدانم کسی بیش از من بتواند تا ابد تو را بپرستد و بسوزد و بسازد و دم بر نیاورد.بعید میدانم اما آرزو می کنم.
احساسی که دارم مشابه احساس ابلیسی است که می گویند روزگاری از فرط عبودیت ذات حق،عزازیل خوانده می شد،یعنی عزیز شده.
تصور کن وقتی یگانه معبود و معشوقش از او خواست جای خود را به آدم بدهد،جگر آتشینش چطور در این ماتم سوخت.
من شبیه او ام،فرشته طرد شده ملکوت قلب تو.
جرئتی برای Fold کردن در پوکر زندگی ندارم،وقتی که هر دستی بدون تو باخت محض است اما از درگاه متعال،استدعای سکوت قلبی را دارم که با رفتنت داغی جاودان بر آن نهادی.
امید دارم که حداقل از خودت مراقبت کنی و بازیچه هوس آلترناتیو هایی که برای من در نظر گرفته ای نشوی.مثل تزار نیکلایی ام که روسیه ام را از من گرفته اند و تنها خواهش باقی مانده ام این بود که روسیه در بستر معشوق جدیدش خرسند باشد.
اما نشد و به افسوس و حسرت مبتلا شد.امیدوارم برخلاف روسیه، تو در ۴ خرداد تولد ۱۲۰ سالگی ات،به مردی که کنارت نشسته با لبخند نگاه کنی و از انتخابی که کردی خرسند باشی و شمع هایت را با آرزوی تمنای روز های بیشتر در کنار او فوت کنی و من جایی در ته پستو های ذهنت،زیر عمیق ترین شیار قشر خاکستری ات،کنجی روی طاقچه، غرق خاک و تار عنکبوت باشم و در ادامه آرزوی تو،برایت آمین بگویم!