poet
رُخ بر اَفروز که فارغ کنی از برگ گلم...
اولین باری که تو زندگیم به فکر ترجمه کتاب افتادم، بر میگرده به بهار 1400 ؛ ترم آخر کارشناسی بودم. کتاب سقوط کامو رو تابستون سال قبلش خونده و اصلا از ترجمه ش خوشم نیومد. واقعا افتضاح بود! میفهمیدم که متن اصلی باارزشه و مترجم از پسش بر نیومد! یه کتابفروشی تو شهرمون هست که فقط کتابهای زبان و هنر میفروشه، خیلی ساله که میشناسمش و همیشه حس خوبی نسبت به کتابفروشی ش دارم... رفتم و چندتا از کتاب های کامو رو به زبان انگلیسی گرفتم. به قول استاد عزیزی، ترجمه انگلیسی معمولا با متن اصلی(در رابطه با کامو، متن اصلی فرانسوی ه) مو نمیزنه. چون مترجم انگلیسی برای میلیون ها مخاطب حرفه ای ترجمه میکنه! کتاب سقوط هم یکی از کتاب هایی بود که اون روز خریدم... انگلیسی م بدک نبود، اما خب نمیشد گفت مسلط به ادبیات انگلیسی ام. ولی مثل تمام زندگیم، من حالی م نبود! چیزی که میخوام، باید بشه... نمیدونم چجوری...
یعنی تصمیم گرفتم این کار رو بکنم و با هر ضرب و زوری که بود شروع کردم به ترجمه... حدود 30 صفحه پیش رفتم... انصافاً ترجمه خوبی شد. بزارید یه تئوری بدم؛ به نظرم مترجم خوب کسی نیست که زبان مبدا رو مسلطه ه، بلکه مترجم خوب کسی ه که زبان مقصد ترجمه رو مسلط باشه! داشت خوب پیش میرفت که خورد به امتحانات ترم آخر. بعدش دردسرها و استرس های پذیرش ارشد استعداد درخشان که انرژی روانی زیادی از من گرفت. بعدش تو تابستون به سختی مریض شدم و تا به خودم اومدم پاییز شد. ترم اول ارشد و کلی داستان جدید. دیدم انقدر شرایط محدوده که فرصت ندارم اونجوری که دوست دارم کار کنم و از طرفی هم هنوز دلم پیش ترجمه بود. با یکی از دوستام صحبت کردم و قرار شد یه کتاب مربوط به روانشناسی ترجمه کنیم. شروع کردیم ولی باز خوب پیش رفت و علیرغم تمام شوقی که داشتیم متوقف شد. چون که موعد امتحانات ترم اول ارشد رسید و هیچوقت نفهمیدم چرا، ولی یکی از سخت ترین امتحانات زندگی م بود! ترم دو که پروپوزال نوشتم و تابستونش که سال بعد میشد، تو یه پروژه پژوهشی شرکت کردم. پاییز روی پایان نامه م کار کردم و وقتی که میخواستم ترجمه رو با دوستم از سر بگیرم، اون رفت سربازی... و باز ناتمام موند... منم فاز عملی پایان نامه م تموم شد و مجبور شدم تمام زمستون رو مقاله بنویسم! عید شد! عید 1402یک ظهر آفتابی حین قدم زدن تو شهر با یکی از دوستان تماس تلفنی گرفتم و بهم گفت : سینا بیا یه کتاب ترجمه کنیم، به درد مصاحبه دکتری میخوره. دیدم بیراه نمیگه... چند روز بعد یه کتاب راجع به اوتیسم پیدا کردیم و دوباره ترجمه شروع شد. حدود 3 هفته طول کشید تا کتاب 120 صفحه ای رو ترجمه و ویراست کردیم... استاد گرامی م لطف کردن و از یه انتشارات تو رشت وقت ملاقات گرفتن. رفتیم یه روز پیش انتشارات، کتاب و دید و قبول کرد با هزینه شخصی خودمون چاپش کنه. خیلی خوب شد. اگه استادم سفارش نمیکرد کارمون به این سرعت پیش نمیرفت. یادمه یه چند روز پشت سر هم، 9 صبح میرفتم رشت و تا 10 شب با دوستم رو کتاب کار میکردیم... میومدم خونه چند ساعتی چشم رو هم میزاشتم و دوباره فردا همین برنامه... محدودیت زمانی، این حجم از عجله و فشار رو ایجاب میکرد. خلاصه داستان این کتاب تموم شد هم اکنون که این کلمات رو تایپ میکنم زیر چاپ ه و تا آخر اردیبهشت چاپ میشه.
بزارید بریم به روزی که رفتیم پیش انتشارات. نه، نه... چند روز قبل تر، همون روزی که متن کتاب تموم شد، پنجشنبه ای که دوشنبه ش رفتیم پیش ناشر.
جمعه صبح با دوستم صحبت کردم و سرمست از ترجمه کتاب، یه پیشنهاد داد! گفت که سینا، بریم یه کتاب دیگه هم ترجمه کنیم! بی درنگ گفتم باشه و از صمیم قلب خوشحال شدم. هم بابت ترجمه کتاب دوم و هم بابت دوستم که بسیار دوستش میدارم...
من وظیفه پیدا کردن کتاب رو به عهده گرفتم. دو روز طول کشید. یکشنبه کتابی راجع به روانشناسی اگزیستانسیال پیدا کردم. هیچ چیزی از این بهتر نمیشد. فورا ترجمه رو شروع کردیم و متن سخت تر چیزی بود که فکر میکردم. از طرفی محدودیت زمانی هم داشت تنگ تر میشد و واقعا فرصتی چندانی نداشتیم. نفهمیدم چطور ولی تو 2 هفته این کتاب هم ترجمه کردیم ( سکوتی حاکی از خستگی ه بیش از حد)
همین امروز تموم شد و همین حالا برای ناشر فرستادم تا کارای اولیه ش رو انجام بده.
بر کسی پوشیده نیست که چقدر به کتاب خواندن و خریدن و ... کلا کتاب علاقه دارم و حالا خودم جزئی از کتاب ها شدم!
ترجمه، تجربه خیلی خوبی برام بود و قطعا در آینده ای نه چندان دور، باز هم به ترجمه بر میگردم... ولی نه دیگه به عنوان رزومه، به خاطر خودم... انشاالله همه چیز خوب پیش بره، این تابستون میرم سراغ سقوط کامو...
پ . ن :
1. تو فکرم بود خیلی بیشتر حرف بزنم و از مشقت های ترجمه، مشکلات از سر گذرانده و کاستی های موجود بگم، ولی واقعا خسته ام...
2. اینم بگم؛ تا ابد هر کتابی که من ترجمه میکنم، همه تون باید بخرید و بزارید تو کتابخونه تون... ???
یکشنبه 17 اردیبهشت 02
23:39
مطلبی دیگر از این انتشارات
وانتابلک
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهارصد و خورده ای خاطره
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره نوشته های خانم وفی | یک روح در کالبد همه ی زنان