زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
مدت هاست که نگاهم به زندگی فراتر از درد و رنج خفته در آن شده است، برای من زندگی به مثابه گلیست که دیر یا زود پژمرده میشود و میمیرد اما گلستان همچنان باقیست. گل تمام هدف و معنای وجودی اش بخشیدن عطر و زیبایی به اطراف هست . ای کاش همه ما اینگونه به زندگی نگاه میکردیم چرا که این نگاه بسیار زیبا و معنوی به آدمی میگوید که نه فقط برای نفس کشیدن و زنده بودن بلکه برای رشد و مفید بودن زندگی کند و خود را جزئی از یک کل بداند، اینجاست که هنرنمایی در صحنه یکتا آغاز میگردد. حیف! آنقدر ما را با مشقات زندگی و نیازهای اولیه امان تنها گذاشته اند که برای بسیاری از ما شاید فرصتی برای هنرنمایی باقی نمی ماند و چه والا و شریفاند آنان که بی مزد و منت کمک به کاستن رنج های دیگری میکنند شاید آنها هم ستاره خود را در این آسمان بی کران یافتند و با آن دست به بافتن رویاهای جدیدی زدند.
قبلا در مورد رفتن یا ماندن نوشتم، نوشتم که نمیدانم چه راهی برای من ساخته شده است و کدام راه روحم را جلا میدهد نوشتم که غمگینم وقتی سیل مهاجران را میبینم که خانه و کاشانه خود را ترک میکنند. اما یک نکته در این بین مغفول مانده است و آن اینکه گاهی برای رشد باید تجربه کرد و برای تجربه باید هجرت کرد، باید از دست داد و دوباره ساخت . شاید گاهی برای رسیدن به یک جواب باید فقط طی الارض کرد، باید رفت و دید که رفتن و تجربه کردن بسی برتر از ماندن و تلف شدن میباشد.
آری خواستم بگویم تصمیم گرفتم حرکت کنم با این دید که دنبال سیل جمعیت نروم بلکه دنبال ارزش هایم بدوم و هرزمان با بی ارزشی و بیثمرگی روبرو شدم دوباره بنشینم و مسیر جدید را ترسیم کنم. زندگی همیشه آزمون و خطا بوده است و ما هم یکبار به این دنیا می آیم. ای کاش قدر این یکبار را بدانیم و این شانس را برای خود به وجود آوریم که بذرهایی که میکاریم بعد از رفتنمان جوانه بزنند و کام آیندگان و بازماندگان را تازه کنند.
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار؛ هر سخن هر رفتار
دانههایی ست که میافشانیم؛ برگ و باری ست که میرویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو درآمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بینیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دلهای به هم پیوستهاست
تا در آن دوست نباشد همه درها بستهاست
دانهها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایهٔ جان خرج میباید کرد
رنج میباید برد… دوست میباید داشت
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمهٔ خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
«به یاد شاعر امید ژاله اصفهانی»
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهارصد و خورده ای خاطره
مطلبی دیگر از این انتشارات
مست بودم
مطلبی دیگر از این انتشارات
نبضم از طغیان خون و زندگی متورم است...