شاید خاطره

این سکوت را دوست دارم. فقط صدای بخاری می آید. بخاری صدا ندارد اما وقتی خانه ساکت باشد بخاری هم صدا دارد. صبح یکِ فروردین هوا ابری بود. مثل امروز. خوابم نمیبرد. در رختخواب به بیرون نگاه میکردم. آسمان خوب از آنجا پیدا بود. پنجره های بزرگ تا سقف همه چیز را نشان میدهند. از خوابیدن انجا خوشم میآید. صبح که میشود اتاق روشن میشود و میتوان آفتاب را دید که آرام آرام از دیوار ها پایین می آیند. آفتاب را تماشا کردم که همه جا را روشن میکرد. کمی کتاب خواندم. وقتی چشمانم گرم شد خوابیدم. مامان صدایم کرد. صبحانه خوردیم. خواهرم با بچه هایش آمدند. از اینکه برای ناهار پیش ما میمانند خوشحال شدم. اولین کار هر سال ما سر زدن به مرده هاست. کار جالبی نیست. هر سال همین است. صبح یک فروردین میرویم و بین قبر های کثیف گشتی میزنیم و به یک عالم آدم نگاه میکنیم که آمده اند سالشان را با سر زدن به مرده هایشان شروع کنند. مثل یک یادآوری ست برای اینکه یادمان بیفتد که چقدر همه چیز بی ارزش است. البته برای من. برای بقیه ی اعضای خانواده ام کار مقدسی ست. بابام سر خاک برادر و پدرش حمد و سوره میخواند. فکر نکنم بداند برای چی آنچیز ها را زیر لب زمزمه میکند. اما تنها کاری ست که از دستش بر می آید. فکرش هم خنده دار است. برای کسی که به این چیز ها اعتقاد ندارد ولی این موقع که میشود حمد و سوره میخواند. همه اش به خاطر این است که برای آن قبر ها ارزش قائل است. کم دیدم بابا برای زنده ها ارزش قائل باشد. اما فکر کنم مامانم برای هر بار خواندن حمد و سوره دلیل این کارش را به یاد می آورد و در آخر به تک تک آنهایی که برایشان حمد و سوره خوانده میگوید: «التماس دعا» فکر کنم من هم باورم میشود که میشنود. بعد به بابا و مامان و خواهر و شوهر خواهرم نگاه میکنم و من هم حمد و سوره میخوانم. در راه بازگشت به این فکر میکنم که دوست دارم قبرم توی کدام یک از قبرستان ها باشد. بعد چندتایی انتخاب میکنم. و با خودم فکر میکنم که کاش عکسم را روی سنگ قبر نزنند‌. ولی تا به خانه برسیم به این نتیجه میرسم هیچ کدام از قبرستان ها مورد پسندم نیست.

ناهار را میخوریم و بچه ها با هم دعوا میکنند و من چند تا جوک برای خواهرم میخوانم و با هم میخندیم. از خانواده میپرسم که این گل را این طرف بگذارم قشنگ تر است یا آن طرف. خواهرم میگوید این طرف، شوهر خواهرم میگوید آن طرف. من بیشتر گیج میشوم و سعی میکنم سرم را به کار های دیگر گرم کنم. بعد از ظهر میشود. من خوابم می آید. همه لباس میپوشند که برویم عید دیدنی. برای عید دیدنی رفتن غر میزنم. و میگویم دوست ندارم خانه ی خاله و دایی بیایم. ولی بعد من اولین کسی هستم که موقع ورود لبخند میزنم. از وقتی یادم می آید همین شکلی بودم. در مورد این جور چیز ها باید زورم کنند، ولی بعد خوشحالم که مجبورم کردند آن کار را انجام دهم. در خانه ی مامانجون دخترعمویم را میبینم و بهش میگویم که بعد کنکورش دوباره خانه هم بیاییم و برویم بیرون. موهای فرفری اش فر تر همیشه شده و لباسش خیلی بهش می آید. بعد میرویم خانه آقاجون. آقاجون سر حال شده است و من از اینکه حالش خوب شده خوشحال میشوم. فکر کنم همه خوشحال میشوند. موقع سلام و خداحافظی و دست دادن گریه میکند. و من چشمهایم پر از اشک میشود. پیرمرد های زیادی دیده ام که بعد از یک دوره بیماری روحیاتشان تغییر میکند و احساساتی میشوند. شخصیت به اصلاح مرد بزرگ خانواده حالا با گذر یک دوره ی سخت تبدیل به شخصیت یک پدر مهربان و بیش از حد احساساتی میشود. شاید با گذر از یک سختی روحیات واقعی شان بروز میکند. همان روحیه ی بچه گانه و لطیفی که همه دارند و پنهانش میکنند. بعد به خانه ی خاله ی بزرگم میرویم شوهر خاله ام برایمان حرف میزند و او هم از همان مرد هاییست که با مدتی بیماری تبدیل به شخصی احساساتی شده اند. برایمان داستان تعریف میکند و من عاشق اینم که پای حرف هایش بنشینم. به خانه برمیگردیم. دوست دارم برای مامان از داستان های کوتاه زویا پیرزاد بخوانم اما او دلم را میشکند و من بعد از هزار و یکمین دفعه ی شکسته شدن دل یادم می افتد که کسی نیست که برایش کتاب هایی که دوستشان دارم را بخوانم. و بعد با غصه خودم شروع به خواندن میکنم. مامان زود میخوابد چون فردا _یعنی امروز_ باید برای مراقبت از آقاجون از صبح به خانه ی آنها برود. کل روز را در خانه تنها خواهم بود. نمیدانم این را دوست دارم یا نه. فقط میدانم که صدای سکوت لذت بخش است. حالا فقط صدای بخاری نمی آید. فکر کنم باران گرفته.