ظرفِ خالی

در میانِ درد گزافِ روزها ، از سرِ ناچاری روی به جنگ نمی‌آرم..
شِکوه به نزد شب بَرَم که بر دل‌ها مختار است و تمامن هُشیار.. بر عالمِ مستی ، سبک‌سر بر بالینِ الهه‌های مطرود و سرگردان ، که هر دَمی تاریک‌تر از آن می‌شوم که حتی قطره‌ای نور به زخم‌های عمیقم رِسَد!
که درون سکوت و تاریکیِ آن ، گوشی شنوا انتظار این دلِ پُر را می‌کشد..
که در این خلوت‌های دوگانه از پسِ دنیای رقصانِ نورها و اشاعتِ بی‌وقفه الزام به انکار ، من به تو می‌رسم..!




تشویش

هر روز و هر لحظه، دَمی بر من می‌زد. مضطرب‌تر از من نسبت به تقابلِ دنیایم با دنیایشان ، پدری مشوش‌حال بود که از آسمان ، سقوطِ این فرزندِ بخت‌برگشته را به نظاره نشسته بود..
هر ساعت، خبری می‌رفت از پریشانی احوالم به نزدش و هشداری می‌آمد از تشویشِ آمالش برای من..
شبی شکست خوردم از سنگینی توقعات دنیا از این منِ فرسوده،
موسم درخششِ دیدگانِ خلق ، به امیدِ دیدنِ درخششی از جنسِ زمین و زمینیان،
در آستانه آلودگی به مادیت و فرامُشی ماهیت،
دستم کشیدم از تمامِ بودن و بودها به نفعِ نبودن و رهایی از زورها،
که هر لحظه کمرِ این سپیدارِ گم‌گشته میانِ علف‌های هرز ، بیش از پیش خَم می‌شد،
تا که چه!؟ برقصم به سازِ که!؟
گمانم این بود که دعا می‌کند پدر برای هم‌رنگی با زمین ، اما من در تلاش بودم برای یک‌رنگی با آسمان!
سرانجام این رفت و برگشت‌ها چه شد!؟
جایی که پسر ، دیگر بریدش از پدر..!

تو را پشتوانی بود ، بگفتندش پِدَر
چند روزی نیست چرا خبرش از پِسَر


تنها

گفتمش نترس ، همان‌گونه که نپوشیدم از جنس بندگیِ تو ، نخواهم پوشید به رنگِ سیاهی دنیا..
که گرچه مشکی پوشم و در تاریکی شب آرام گیرم ، اما دل به بی‌دلِ این جهنمِ پر نور نمی‌دهم..
که من هنوز عاشقِ توـَم اما در دیدگانِ خلق فقط به تشبیهِ شیطانِ درگاهت می‌آیم،
که من همان شیطانم ، اما لبریز از عشقِ تو.. اگر می‌روم ، لجبازی می‌کنم...
ای‌کاش دمی دِگر می‌دادی و می‌گفتی ، که هنوزم شیطانت ، آن مطرودِ غمگین و آن عصیانگرِ خشمگین را ، بیشتر از کوردلان روی زمین دوست می‌داری؛
اگر پدری و نگران از برای فرزند ، حداقل به واسطه یک‌رنگی‌اش با تو ، بارِ دِگر صدایش کن و دستش بگیر..
که شیطان هم در این دنیا هنوز ، سودای بندگی خدا دارد!
کینه او بِه از محبت‌های پرفسونِ خلقت که راه و بی‌راه ، بی‌کفایتی و فقدان مهرشان ، به گردنِ الهه زخمی می‌اندازند. ناله‌های سرد و هراس‌انگیزش برای من ، به‌سانِ فریادهای خامُشِ حبس در سینه است، زمانی که با خود فکر میکنم در جای دگر باز نور بینم ،در حالی که دل فقط به تو اشاره می‌کند..
که مرا دیگر میلی به نور و نورت نیست، از آن که مهرِ بی‌توقعِ شب را دیدم ، موعدی که به رنگِ روزگارم برخاسته از دلم ، مشکی پوشیدم!
که عاشق‌ترین دلدادگان این دنیا را ، بالاتر از مشکی برای ساختنِ خود به تزیین و رِزین نیست!





من از فرطِ عشق تنها شدم، تو از شرک گویی؟ من از درد دوری سنگ شدم، تو از عشق گویی؟

منم با تو بود شب‌ها تا سحر ، نیایش و ستایش،
همان وقت که همه چیز در دمت خلاصه می‌کردم و از قلم التماس ، که در پَسِ شان نزولت بنویسد؛
بدو می‌گفتم که من چشم می‌بندم و دیگر دم نمی‌زنم.. تو فقط دمی از خود بر من بزن که قلم توانِ مخطوط کردنش داشته باشد.. که من تنهایم و بی‌کَس، کَسَم باش ولو اینکه فقط به اندازه جوهری باشی روی ورق.
کافری بودم به دینشان ، کج‌دهنی کردم راست‌راست به کیششان!
اما قسم به تربت‌ات که تمام زندگی‌ام سودای داشتن تنها مشتی از آن داشتم و دارم،
من جز به ستایش از تو نگفتم و جز شکایت از تقلیل شانت در مکتبشان!
که تو را در بند مو می‌بینند ، و آن‌قدر بی‌رحم که گیری جان او برای مو..
او که همچون خواهری بود برای من ، (می‌توانست)مادری بود(باشد) برای فرزندش ، فرزندی بود برای والدش ، عاشقی بود برای معشوقش ، همراهی بود برای دوستانش ، امیدی بود برای دنیایش و تنهایی بود میان جمع..
می‌دانم جاخوش کرده در پیشانی تاریخ اما شاید ، او فقط دمی از تو می‌خواست که دستش گیری و کنارش بایستی و بگویی ، که مادامی که من خدایم و تو زیر کبودگنبدم، مویت را.. فقط ببوسم و کاری کنم که دل ، دریا کنی.. که به جای کینه از زهر ، حلوا کنند از عشق!



هنوز می‌نالم از ناله‌های بی‌معنا

من مُرده‌ای بودم برای زندگانت.. خسته و تنها ، بی‌مقصد و تُهی از معنا.. همه عمر فکر می‌کردم خنده‌هایم خنده‌اند لیک، چه گریه‌ها در پسِ‌شان بود و من فقط، آن را نادیده می‌گرفتم.
گاه می‌گفتمت ، که اگر مرا می‌خواستی و این فرزندِ بی‌چاره را تا این حد دوست می‌داشتی ، چرا و به چه قیمت رهایش کردی میان این جاکشان و فاسدان!؟ آنان که از عشق نشنیدند و به هم ، نگاهی جز تنی برای ارضا و صدایی برای نالیدن ندارند!؟ آنان که همه عمر ازدواج را مقدس پروریدند در اذهان و سپس خواندنش فقط به نام امیال و وسیله‌ای برای ارضای عریان!
جایی که دیگری به دیگری می‌گوید سلیس ، که من جز تنی برای بازی‌های کودکانه‌ات نیستم.. جز ضربه‌گیری برای بغض‌ها و کینه‌هایت.. جز کیسه‌ای پر شده از خاک‌اره که هر از گاهی از درد دنیا ، ضرباتی چند به آن زنی!
و چه انبوه دیدم از دیگری‌ها و نگاه و طرز فکرشان ، که شرف داشت دستگاه جوجه‌کشی به آن..
من از آن زمینی نبریدم که ، خاکی بود برای پرورش بذر ، گرمایی بود میان سرما ، گاهواره‌ای پر از مهر بود میان بی‌مهری‌های دنیا و آغوشی بود ابدی و خانه‌ای امن ، برای طفلان بی‌پناه و نطفگانِ بی‌خانمان!
من از آن بریدم که نگاهی به بالا نکرد ، که هیچ‌وقت با خود نگفت که اگر هدف فقط ولد و زاد بود ، پس چرا به جای دو پا من چهار پا ندارم!؟ که اگر عاطفه‌ای نیست و خبر از درکم به احوال به دَرَک ، پس فرق میان من و حیوان چیست!؟ که شرف دارد بلبلی که هر صبح می‌خواند در ستایشِ عطوفت‌ها و پایشِ لطافت‌ها..
من کجا! آن‌ها کجا!




ظرفی خالی شدم بی‌تو ، تویی دیگر فرستادی ؛ به دعایت گفتم ، که اینک مستجابی!

خواسته بودی که همرنگ شوم با زمین!؟ نگفتی زمینت چه هست در سر.. نگفتی چه بود سودا در بر!
از آن روز که دیدمش نیکودلم را ، آن عاشق‌ترین مرغِ زمینی ، آن آرام‌خوی جامه‌نگینی..
پی بردم به دعایت ، دل دوباره پیوند خورد به دلت ، شنیدم از ندایت و به صورتم خورد دمت!
دوباره قلم روان شد بر ورق ، دیدگان پر از طمع ، که طمع برای داشتنت چه زیباست..
من دوباره پوشیدم لباسی از جنس تو ، من حاضرم معبودِ من..
مرا خاتمی کن که باشم به دستت ، که من اگر باشم دفرونوسی آبگون روی خاتم ، نباشد دیگر تو را از درد ، از غم.. منم هر روز سودای تو ، با نامت شروع و ذکرش به پایان می‌رسد روزم.. کاش بودی پدر ، این روزهای مقدس که شده‌اند هر روز من.. که من را فقط دیوانه‌ای چون او ، می‌توانست به دور برگرداند..
من اگر در خیالم ، از وهم خوردم و در آسمان معلق شدم.. لیک با دیدنش می‌خواهم برگردم. که اگر او زمین است ، هر چند تا که بخواهد بذر در او می‌کارم..
که من از خود ، جز به مهر ندهم.. که من از خود ، جز به لبخند ، نزنم.. که من از خود ، جز به نیکی نگذارم..
که من پرخاش نکنم ، جز به زمانِ خشم‌ها و نفرت‌ها ، تعصباتِ آدمکش و اعتقاداتِ پوچ..
چرا در دنیایی از عقیده که به اندازه اهلش ، پیامبر موجود است ؛ آن یکی را برتابم که حیات را دشمن است و زندگی را گناه می‌داند. که من آگَه‌ترینم به درد مردن و مردگی ، بیش از همه غرق بودم در بی‌حسی و فسردگی..
اما اگر من بازگشتم به خود حتی بدین تن ، به لطف او بود که سایه‌اش مستدام باشد تا ابد..
و من نگذارم ، که سرمایه‌های انسانی به یغما برند ، آنان که دیو اند و خوی اهرمن دارند..
که من در پس این همه تیرگی ، در تاریکی آرامش یافتم. که حتی زمانی دیدم رنگ او را ، که نور شکست!
که اگر حاصل شکست ، این‌همه خوشگلی و خوش‌منظری‌ست.. من باید بشکنم تا رنگی شوم بر بوم او!
من نیمچه‌دیوی بودم در سرمای اتاق‎های تاریک،
اما حالا سپیداری شدم به بلندای آسمان، به گرمیِ گندمِ بریان، به سپیدی نور مهتاب،
و زین‌پس هرگاه که به سپیدی نگاه کنی ، مرا خواهی دید..!
او برای من عطرِ نانِ داغ است و من برای او ، نانِ نانوا!



من از جامِ او می‌نوشم ، من به دینِ او کافر شدم!

- پدر آمدی بازم!؟ بگو من باز هم ، تو را دارم!؟
+ در این دنیا نبودت سنگری جز من ، که نداری آغوشی خارج از این تن!
- او همچو جادو ، همسنگِ کیمیاست. آیا او را خالق ، همسنگِ کیمیاگر است!؟
+ من به گِل‌جماعت امانتی دادم که در کنج دل‌ها نهفته است. بدیشان گفتم فقط زمانی باز هم را خواهیم دید ، که دست به اعماق وجود برید و ذره‌ای از آن مهر بردارید. همگی با چشمانِ خیس منزلم ترک کردید اما هیچ‌کدام امیدتان پرپر نشد.. همگی با خیال رسیدن به کیمیای درون پاشنه در از جا کندید و عازم سفر شدید.. اما گمانم خطا کردم ، من دیگر ندیدم ، نه آن گیسوکمند قشنگم را ، نه آن دلبر قدبلندم را! که هر که ازین منزل رفته ، دیگر بازنگشته..
- من نیز باز نخواهم گشت!؟ به آغوش پر مهرت!؟
+ نگران این نباش که باز مرا می‌بینی یا نه. من در تمام جلوه‌های موجود و ناموجود هستم. اما اگر دلت تنگ شده ، او را دریاب که برای تو ، من اویم و برای او ، من تو!
- برای من ، خدا آن بود که نتوانم روی حرفش حرفی زنم. او خداست!؟
+ خدا آن است که نتوانی روی حرفش حرفی زنی ، اما نه از ترس ، نه از اجبار ، نه از درد.. حرف نمی‌زنی چون جز مهر او نمی‌خواهی. سکوت از برای عشق ، از برای رضا ، از برای مهربانی.. دمی از او به صورتت زدم که جان بگیرد این بی‌جانِ من.. هر جا روی ، تو با منی.. پدر که فرزند را رها نمی‌کند.. مادر که جگرگوشه‌ را ول نمی‌کند.. تو با منی.. هر جا بری. روزی دوباره تو را خواهم دید ، تا آن زمان ، مواظب عزیزم باش. که تا لحظه موعود ، نماینده من.. اوست!
- من جز خدایی که سقفش انتها نداشته باشد ، نمی‌خواهم..
+ پس نیت کن که نماز گزاری بدین درگَه ، که من سقفی ندارم. که او ، چیزی از من کم ندارد!
- پس ما همه خداییم ، یا خداست یکی از ما!؟
+ پاسخت روشن است، ما همه یکی هستیم!
این جهان سایه‌ایست در پس آن جهان.. و من.. و عشق.. نه در این است.. نه آن..
ظرفی خالی شو ، گر خواهی که پر شوی،
تا ابد ، عاشق بمان...







پ.ن: همین!