عیدِ دلتنگی؟

تخم مرغ های رنگی را روی میز میگذارند...
ماهی هایی که برای آزادی تقلا میکنند...
سین هایی که در لحظات آخر با شوق و اشتیاق چیده میشوند...
آینه را روی میز میگذارد و خود را در آینه نگاه میکند و لبهایش واقعی نمی خندند...
شمع ها رو روشن میکنند...
من؟
من گوشه ای نشستم و آهنگ گوش میدهم و این لحظات مسخره و سخت را تحمل میکنم.
واقعا سال دیگر گذشت؟
سال را بدون او به پایان رسانده و سال دیگری را شروع میکنم؟
10 دقیقه تا پایان سال؟
همه چیز دروغ است.
لبخند های روی لبشان...
چشم هایی که دلتنگی را فریاد میزنند...
افکاری که نمیتوانند به او فکر نکنند...
و قلب هایی که غم نبودش را به دوش میکشند...
2 دقیقه مانده؟
حال چه کنم؟سرم را بین دو زانو میگذارم و میخواهم صدایشان گوش نکنم...
میگویند لباس نو بپوش،شاد باش،بخند و عین خیالت نباشد که نیست.
آیا امکان دارد؟
با لباس مشکی و موهای به هم ریخته سر سفره میروم.
بغض؟ سردرد؟ اشک؟
نمیدانم.!
وای،چند دقیقه ایست که سال جدید شروع شده...
سال بدیست سالی که بدون تو شروع میشود.
بخوان و بخند و شاد باش.
حداقل لبخندت باعث تسکین قلبم میشود.
دعا کن و دعا کن.
دعا کن کنار هم و در آغوش کشیدن مجددمان را.
گریه کن و گریه کن.
به یاد تنهایی ها و گریه های شب هایم گریه کن.
اما باز به یادم باش همانطور که سال را با یاد تو آغاز کردم ای نیمه ی روشن وجودم.

•حدیث پویان•
•از من دور نشو•

#افکارِشب
#عید_نوروز
#آنچه‌شب‌آشکار‌میشود
#دستنوشته‌های‌خونی