«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
مبهم.
گُنگ، مبهم تیره و مات. کِسِل. بُهت، عروجِ وحشت به ذهن و خروجِ به شکل اخم. دَرد. سه حرف داره و هزار دلیل. سه حرف داره و هزار تفسیر. چرا؟ هزاران دلیلِ ناگفته. سکوت. مرگ؟ هنوز نه. صدا. گفت حرکت. حرکت نکن، حرکت کن؟ حرکت! برو. رفتم. یک قدم؟ همین؟ آره. نرفتم. سکون. خستگی؟ نه. خواب هم نه. فریاد. از درونم می شنوم. میگه نمون. یک قدمِ دیگه حرکت. تاریکی. «نمیدونم دارم کجا میرم!» «عیبی نداره، برو.» رفتم. سه قدم. سقوط. یک دلیلِ درد. تاریکتر. زخم. خون. صدا. «حرکت نکن.» حرکت می کنم. یک قدم. لرزش، ترس. دو قدم. رعشه، وحشت. سه قدم. هیچ. واقعا هیچ؟ چرا میخواست نابود بشم؟ چهار قدم.
آخ. دوباره زخم. خار. سنگ. فریاد. این بار صدای از خودم. «کمک!» صدای قدم آدم ها. طناب. برای بالا رفتن. تشکر می کنم و جواب هم می گیرم. بالا رفتن. سنگ های زیر پام. نورِ بالا. وسط راه. فریاد از بالا. ترس. جیغ. ترسِ بیشتر. خون. خون؟ صدای پایین افتادن یک جسم سنگین. طناب حرکت کرد. طناب بریده شد. دوباره سقوط؟ سقوط. درد. دلیلِ سوم. ایستادن. خیسیِ زیر پام. برخورد با جسمی که سقوط کرده بود. انسان. کسی که به من کمک کرد. دلیلِ چهارم درد. مرگ؟ آره این دفعه خودش رو از عمق تاریکی نشون داد. راه به بالاست. صدای ذهنم. حالا کدوم حرفش غیرقابل اعتمادتره؟ وقتی گفت حرکت کن یا وقتی گفت حرکت نکن؟ وقتی باعث شد پایین بیفتم؟ گیجی. پس به سمت بالا نمیرم.
یک قدم توی تاریکی. دو قدم. وایستا! باز هم فریادِ مغز. یعنی باید برم جلو؟ ترس. نرفتم. ایستادم. تاریکی. عادت کردن به تاریکی. نشستن. لمسِ زمین. خون، خاک و سنگ. جلوتر. خاک و سنگ. جلوتر. هوا. هوا؟ این دفعه درست بهش اعتماد کردم؟ صدا. «فعلا فقط منو داری. میتونی اعتماد کنی یا نه؟» نمیدونم. «بهش فکر می کنم.» بپر سمت چپ! نپرم سمت راست یا بپرم سمت چپ؟ فقط مستقیم پریدم. بعد از هوا، باز هم خاک. سمت چپ سنگ ترک خورده بود. درسته، نباید اعتماد می کردم. فضا مبهمه. هوا یه بوی مبهم میده. دما مبهمه و نور. نور مبهم نیست. نور کلا نیست. تاریکی. درّه. سرتو بیار پایین! بالای سرم چیزی نیست پس این کارو نمی کنم. گفتم سرتو بیار پایین! شنیدم. سرم رو فقط یه ذره بردم سمت چپ. پایین سمت چپ. اینطوری کاملا هم حرفِ مغزِ غیرقابل اعتمادم نبود. صدای شلیک.
تیری که نزدیکِ من به سنگ می خوره. احمق اگه سرتو می اوردی پایین حتی نزدیکت هم نمی خورد ولی الان نزدیک بود بمیری. «تو از کجا... فهمیدی؟» صدای پا. نور. نور؟ نور! بپر سمت چپ. «سنگ اونجا ترک خورده، مگه نمیبینی؟ الان که بهت اعتماد کردم میخوای پرت بشم پایین؟» نورِ چراغ قوه نزدیکم روی زمین می افته. فقط بپر سمت چپ! پریدم سمت چپ. روی تَرَکِ سنگ نشستم و جلوم هم یک سنگ بود. نورِ چراغ قوه چرخید. نور روی سنگ افتاد. کسی من رو ندید. تپش قلب. استرس. آدرنالین. احساس خطر. مرگ؟ بله، خطرِ مرگ.
نور چرخید. روی جنازه افتاد. «نگاش نکن، نگاش نکن!» یه زن. «هی من اونو میشناسم!» «برای چی بهت گفتم نگاش نکن؟» «اوه نه! خدای من! باورم نمیشه اون... مُرده.» هی! احساساتی نشو، احساساتی نشو! دستتو ببر سمت چپ. هی! آروم و بی صدا دستتو ببر سمت چپ. لمس. سنگ رو لمس می کنم. فلز رو لمس می کنم. فلز؟ آره، فلز. تیز. تیغه. چاقو. آفرین! حالا برِش دار. چاقو رو بر می دارم. صاحب چراغ قوه در حال نزدیک شدنه. حرکت نور. صدا، این بار از صاحب چراغ قوه، و اسلحه. «خودتو نشون بده، میدونم اونجایی، بیا بیرون تا بدون درد خلاصت کنم وگرنه میتونه دردناک تر باشه!» هی گوش کن چی میگم! صدای ذهنم. پا میشی و میدوئی سمتش. با مشتت میزنی به اون دستش که اسلحه رو گرفته و... . و چی؟ بعدا بهت میگم و اجرا می کنی.
دوییدم. چند قدم در دو ثانیه. خودم رو پرت کردم روش. مغزم خیلی سریع کار می کرد. سکوت. هلم داد. نزدیک بود بلند شه. مغزم گفت: با مشت بزن به دستش تا اسلحه بیفته. اجرا کردم. قدرت بدنیِ من از اون بیشتر بود. حالا ادامه ش چی؟ مغزم گفت الان بهت میگم. چشمات رو ببند. سریع! بستن چشم ها. دست راستت رو ببر بالا و محکم بکوب پایین سمت چپ. چی؟ همین که گفتم. حرکت رو انجام دادم. خیسی. گرما. حالا چشماتو باز کن. خون. تبریک میگم تو اولین قتلت رو انجام دادی! لرزش دست. ترس. «هی خودتو جمع و جور کن! تو انتقامتو گرفتی.» به همین سادگی؟ به همین سادگی. اسلحه ش رو بردار. مگه من قاتلم؟ میگم برش دار! توی تاریکی دنبال چراغ قوه و اسلحه می گردم. چراغ قوه رو پیدا می کنم. و یه چیزِ دیگه.
اون چیز هم اسلحه ست. روشنش نکن. در جواب تلاشم برای روشن کردن چراغ قوه. چاقو تو رو از توی گردنش در بیار و بزن به کمربندت. چی؟ ولی من نمیتو.. میگم همین که من گفتم! اجرا کردم. این غریزه ی بقاست؟ هنوز نمیدونم. نمیدونم چرا اینجا ام. چرا تاریکی. صدای پا میاد. پوکه ی اسلحه رو خارج می کنم. خشابش رو در میارم و هنوز پنج تا گلوله ی دیگه توش باقی مونده. هنوز هم مبهمه. مبهم.
یه داستانِ کوتاه بود که درگیریِ من با خودم، شرایط روحیم و خاطرات و وضعیت فعلیم رو نشون بده. بی اعتمادی به خودم و اعتمادِ به خودم. درگیری با آدم ها و کنار نیومدن ها. ترس. یه چیزِ مبهم که اگه روش فکر کنی شاید بتونی با عناصر داستان به خطِ فکریم و شرایط روحیم پِی ببری.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مو بیشتر از تو غصه دارم
مطلبی دیگر از این انتشارات
ظرفِ خالی
مطلبی دیگر از این انتشارات
معنای پذیرش