من را هم اکنون دوست بدار



شب
انتهایی ندارد
برایم
جامی از نور بیاور
یا خوابی عمیق
یا خیالی آسوده
تا فارغ از تمام غم ها
یک دل سیر بخندم
ظرفی از اطمینان بیاور
و باوری که قلبم را
بی تشویش کند
و نگاهی استوار
که پشتم به آن
گرم باشد
عشق بیاور
تا قلبم
آرام گیرد
آسودگی بیاور
یک خواب خوش
یک آغوش گرم
یک مادر مهربان
که با دیدنش
تمام غصه ها
یادم برود
من را از دیروز
من را از فردا
بگیر و نجاتم بده
من را همین اکنون
دوست بدار...



فردا باران خواهد بارید
یک نفر تنها خواهد رفت
به سمت زندگی
دستی نیست
چتری نیست
عشقی نیست
دل گرم به چه باید بود
به پرنده ای که از آبی آسمان
به سمت بی نهایت می رود
یا نگاهی
یا صدایی
یا سلامی که از رهگذری
به گوش می رسد؟
فردا باران می بارد
اما برای یک نفر
که تنها می رود...





10 اردیبهشت 1402

علی دادخواه