هیولا


براش مینویسم خوشحالم
میدونی تا وقتی از دستش ندی نمیفهمی که چقدر مهمه
میدونم نمیتونی درک‌کنی که چقدر این روزا خوشحالم
از اینکه میتونم بلند شم و لیوان ماگمو بشورم
از اینکه حوصله دارم دوباره اتاقمو مرتب کنم
اینکه میتونم از توی تخت بلند شم و لباس بپوشم برم توی خیابون و قدم بزنم
از اینکه موقع قرار گرفتن توی جمع آدما پنیک نمیکنم و لرزش دستم شروع نمیشه و مجبور نیستم ناخونمو توی گوشتم فشار بدم که گریم نگیره
از اینکه به گیاهام اب میدم
از اینکه دوباره به باشگاه پناه بردم و ورزش مبکنم
بهش میگم نمیدونی چقدر به خودم افتخار میکنم برای اینکه میتونم باز کتاب بخونم
میتونم باز از درس خوندن لذت ببرم
میتونم دوباره فیلم ببینم
انواع بادی اسپلاشا رو امتحان کنم و از بوشون لذت ببرم


بهش میگم روزای دردناکی بود
انقدر دردناک که از مرورشون قلبم درد میگیره
وسط باتلاق بودم و راه نجات نبود
افسردگی ترسناک تر از اونی بود که فکرشو میکردم

توی اتاق تراپی روی اون مبل سبز مچالم میکرد و انقدر گلومو محکم فشار میداد که حتی توان حرف زدن نداشتم
وسط خیابون محبورم میکرد وایستم یه گوشه و دستم تکیه بدم به دیوار بدون توجه به آدما اشک بریزم
مجبورم میکرد دیوانه وار مردی که عاشقش بودم رو برنجونم
مجبورم میکرد روزی هزار بار به تموم کردن زندگیم فکر کنم

در طول روز بارها و بارها قدرتشو به رخم میکشید و توی گوشم زمزمه میکرد که رها شدن ازش غیر ممکنه
شب که میشد به وحشیانه ترین شکل ممکن به روحم تجاوز میکرد و من دیگه من نبودم


یه هیولا بود که منو توی مشتش گرفته بود و انقدر فشار میداد که نفسم بگیره
اما ببین حالا گرفتمش توی مشتم
هنوز گوشه های تیزش دستمو پاره میکنه اما زورم بهش میچربه
افسردگی همون وحشت عظیم بود که ریرا رو از من گرفته بود
دخترکم که برای قد کشیدن و سبز شدن ریشه های نحیفش کلی زحمت کشیده بودم رو له میکرد
حالا اما این دستای ضعیف و بی جون که‌ ریرا رو در اغوش گرفته امنه!