“We rise again in the grass. In the flowers. In songs”
کابوس شب کریسمس
آواز زیبای رستوران با صدای قدم های پیش خدمتان و گارسون ها می شکست و آخرین نت های پیانو در حال نواخته شدن ، بودند. فضای گرم و آلوده به زیبایی های ظاهری رستوران مرا در خود خفه می کرد . کنار میز کوچکم زوجی جوان با غروری تماشایی نشسته بودند و مرد سیاه پوش با چشم هایی سیاه و پوچ صورت رنگی و افتاده زن را که میان موهای شرابی رنگش می درخشید، تماشا میکرد؛گویی آنها را به اجبار بر یک میز نشانده بودند. نمی خواستم به خود اجازه قضاوت آنها را دهم؛اما روزی ما نیز اینگونه بودیم. مردی تنها با کت و شلواری گران و زینتی،همانند من بر گوشه ای از رستوران کز کرده بود و خود را با الکل به توهمات خویش دعوت می کرد. روبه روی میز من زنی بغض کرده و آرام با غذایش بازی می کرد و شاید به دل شکسته خویش می اندیشید؛ شبیه الهه های باستانی یونانی بود که می توانست با آن صدای شکسته اش، کودکان بی خبر از این جهان نابودگر را به خوابی شیرین و شاید کمی ترادژی ببرد. می دانستم احمقانه است؛اما امشب همه ما در این رستوران شبیه هم بودیم؛ شکسته،درمانده و رها شده . و این موضوع فضای رستوران را برایم غیر قابل تحمل تر می کرد. امشب قرار نبود شب خوبی باشد؛این را می توانستم با تمام وجودم احساس کنم؛اما از چند دقیقه قبل افکارم خاموش شده بودند .درامی که همه ما در حال تجربه آن بودیم دیگر تکراری شده بود و همه ما آخرش را می دانستیم؛اما من پایان این را دوست نداشتم. شعری که زیر لب زمزمه می کردم مرا در میان این مردم آراسته و یاقوتی رنگ، سرگرم نگاه می داشت. احساس میکردم در میان آن ها متفاوت هستم. تفاوت من نه در ظاهرم بود نه در گفتارم؛اما چه بود این غربت که از درون آزارم می داد؟. حدود 10 دقیقه بود که با چهره ای درمانده،منتظرش بودم. بالاخره آمد. با قدم های آرام اما بلند ، در حالی که لباس زیبای سیاهش روی پاهای سفیدش می رقصیدند ، به طرف صندوقدار قدم بر میداشت. سرش را بالا گرفته بود و موهای سیاه و کوتاهش اطراف صورتش تاب بر میداشتند و موج های زیبایی در میان تار های تیره اش، ایجاد می شد. با تمام شکوهش ، وقتی وارد رستوران شد، تنم لرزید؛گویی سرما را با خود آورده بود.چشم هایش میان این جمعیت شبیه به یکدیگر دنبال من بودند و وقتی مرا یافت مانند این اواخر با سردی تمام براندازم کرد. لبخندی کج تحویلش دادم و با دست پاچگی آرام از روی صندلی بلند شدم و صندلی ای را برای او عقب کشیدم.
نشسته ام روبه وریش. آرام و پر از استرس. رایحه عطر گران قیمتش تمام فضای اطراف میز را دربرگرفته؛ جوری که دیگر بوی الکل آن مرد تنهای گوشه رستوران ، به مشامم نمی رسد. سایه و خط های سیاه و بنفش رنگ بالای چشم های سرد و رنگ پریده اش با رژلب سرخش، تضاد زیبایی ایجاد کرده بود؛اما نبود لبخند روی آن لب های سرخ کمی مرا می ترساند. شبیه زنی عاشق و قدرتمندی که من می شناختم نیست؛ امشب فقط قدرتمند است. قدرتمند تر از من، از عشق. افکارم شروع به کار می کنند و من دوباره همان احساس ترحم را نسبت به خود پیدا می کنم. در چشم های او چگونه به نظر می آیم؟ نمی دانم؛اما در چشم خودم خوب نیستم؛اصلا خوب نیستم. صدای صاف و بدون لرزشش رشته افکارم را تکه تکه می کند و این صدا دوباره ترس را به جانم می اندازد. صدایش به ویولن نواخت می ماند؛همین قدر ظریف و گاهی_ بر اثر بی احتیاطی_ گوش خراش. کلماتش دیر تر از همیشه به گوشم می رسد؛انگار خودم می خواهم حرف هایش را نشنوم. با هر کلمه اش، سایه های رستوران بزرگ و بزرگتر می شوند و بالاخره سایه ها تمام این مکان را فرا می گیرند. نقطه تاریک و کوچکی میان حاله ای نوری. تمام سایه ها اشک میریزند و فضای گرم رستوران به سردی برف های کنار خیابان می رود. تک تک کلماتش مانند برگ های پاییزی در گوشه از قلب_یا ذهنم_ فرود می آیند و من حتی یک کلمه نیز برای گفتن ندارم. بودم، می شنیدم، تحمل می کردم، صبر می کردم؛ اما نمی توانستم،نمی شد، حتی یک کلمه هم از دهن یا ذهنم بیرون نمی آمد. افسار کلمات رها شده و در جایی از ذهنم گم و محو شده اند. تمام این مدت من فقط سعی داشتم تمام خاطرات و احساساتم را درونم خنثی کنم؛اما مانند این بود که آتش را با نفت خاموش کنم. قلبم از سردی احساساتش، منجمد شده بود و دیگر اسمش را به یاد نداشت. احساس می کردم شش هایم یخ بسته اند و جدایی مانند توده ای از دهان های تاریک،تمام اکسیژن را می کشند و من دوباره نمی توانم نفس بکشم. مشت های کوچک و دردناک کلمات را احساس می کردم که روی سینه و شکمم فرد می آمدند.
بعد از تمام آن حرف های شکسته،بی رحمانه و سرد،آرام از روی صندلی بلند شد و مرا با تمام این احساسات که داشتند مرا در خود غرق می کردند،تنها گذاشت. راست بود که عشق همیشه تنهایی را با خود به همراه داشت؛حالا من تنها شده بودم. عشق ما رنگ آبی داشت. آبی که می توانست خیلی حرفه ای سرد باشد. این عشق مانند یک دوستی قدیمی و از هم پاشیده، مانند بستنی قیفی آب شده، یک دروغ آشکار،پشت آدم را خالی می کند؛تنها می گذارد؛ تلخ می کند. این عشق بین ما یک "هستم" یا "می مانم" دروغین بود. از همان هایی که می دانیم پایانش چگونه می رسد؛ چگونه می گذرد.
از آن رستوران پر از سایه های تاریک خارج می شوم و در خیابان های برفی این شهر افسرده قدم می زنم. قدم هایم حکم تمام این اشک هایی را داشت که در خود خاموششان کرده بودم. دیگر فرقی ندارد در کدام خیابان قدم بزنم؛ دیگر فرقی ندارد سرما را احساس کنم یا نه؛ دیگر فرقی ندارد که شب زود بخوابم؛ حتی اگر امشب بتوانم بخوابم، فردا صبح چه کسی بیدار می شود؟. با هر قدم صدای پیانو ضعیف و ضعیف تر می شود و تاریکی دامن خود را بر روی وجود تاریک تمام ساکنان این شهر ، می گستراند. باد های سردی که در میان آسمان خراش ها می وزند، با صدای ضعیفی ناله می کنند؛ گویی آن باد ها تمام دردهای آدم های اینجا را میگیرند و با خود به دور ها می برند؛اما در های من جامانده اند؛کسی نیست آنها با خود ببرد؟.سایه ها بر روی دیوار برج ها قد کشیده اند اما حالا من در میان این جمعیت دسته جمعی تنها ،آنقدر را هم به چشم نمی آیم. نه؛ من در میان این شهر تاریک مانند یک نقطه خاموش می مانم؛درست همین قدر بی اهمیت و بی ارزش. وجودم چه برای ماندن و چه برای رفتن بی طاقت بود. رفتن یا ماندن؛کدام یک برای من نوشته شده بود؟. نور های کوچک روی درخت های کاج و سرو ، شهر مارا را تزئین کرده بودند. دیگر نمی توانستم اینجا بمانم؛ این حاله های نوری کوچک مانند یک لبخند تمسخر آمیز، به روحی که دیگر اسم ها، مقصد ها و تمام وجودش را فراموش کرده، خیره شده اند. با قدم هایی سست سوار تاکسی زرد رنگی می شوم که کنار خیابان منظر مسافری سرما زده و تنها است؛ او نیز می داند در این شبی که آدم ها با کسانی که دوستشان دارند،کنار هم جمع می شوند، آدم های زیادی مانند من ، همراه تنهایی هایشان در میان این توهمی به نام جاده، قدم می زنند.مرد پیر راننده بدون دانستن مقصد من راه می افتد. میداند؛می داند که نمی دانم مقصدم کجاست. اصلا آیا مقصدی دارم؟؛نه! پس می روم و هر چقدر می شود از این نور های میان باد های سوزناک دور میشوم. نمی دانم که آیا من قبلا نیز این پایان را پیش بینی کرده بودم یا نه ؛ اما می دانم که دوستش ندارم؛ نمی خواهمش. این درد دارد؛سردی دارد؛ آوازی غمگین دارد؛ نامی قدیمی و آشنا دارد...رفتن؛جدایی؛نبودن؛ قول های بی ثمر و باز هم آوازی غمگین تر...
کوچکی غمم شاید برای این شهر هیچ باشد ،اما برای من یک کابوس است. کابوس شب کریسمس...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نبضم از طغیان خون و زندگی متورم است...
مطلبی دیگر از این انتشارات
در سوز و سوگ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
صداي شكستن آرزوها يا زمزمه فاتحه سالگردشان؟