خنده های دختر|شعر

سعی دارم امروز

اولین شعرم را

بعد دوست داشتن آن تن گرم

در دلِ پاییزِ سرد

با خیالی آرام

پاک از ذهن نژند

خالی از صفیر های این دل بی رحم من

روی کاغذ نه

روی بوم نقاشی ای

به بزرگی دل پروردگار

با خودنویس آخرین روز حساب

معلق همچنان لغزان ترین پل جهان

رو به روی یک باغ

باصدای ابشار

زیر نور آفتاب

با گریزی به آن خاطره های هولناک

بنویسم

من که میدانم که میدانی چگونه سوختم

اصلا میفهمی

دیشب حالم خوب بود

پای جعبه ی جادویی سحر شدم

همه چیز بهتر بود

خبر از آن همه افکار دلخراش نبود

ناگاه از ناکجا

شیطان بد سرشت

دوربین را چرخاند

روی دختری با قد بلند

سبز رنگین لباس

لامروت به همین قانع نشد

روی صورت قفل شد

با زبان تیز و بران خود

دخترک را خنداند

خنده هایش مثل تو

پر از هیهات بود

هیهات بر من رسید

نخ روح مرا از من برید

روحم آرام نماند

کل دیشب را

در میان کوچه ها

ترسان دوید

آخر سر خدا

از میان ابر ها

آخرین شانس دیدن تو را

قبل از طلوع خورشید

در میان عالم سنگین خواب

بر دل من بخشید

در میان رویا

با دو چشم سردت

آتشین تیر ها را انداختی

روح من آتش گرفت

خوب هم می دانی

فرق بین من و تو

در همان است که نیست

روح من نابود شد

آن را سوزاندی

میبخشمت اما می دانی

که دگر آن پسر خنده رو

خاکستر بلندپروازی رویای خود شد.