فارغ از حرف های قلمبه سلمبه؛ اگر می خواست بگذرد تا بحال گذشته بود..
شکسته ی احساس شیشه ها
ای متهم به مرگ، گریزی ز من چرا؟
از من که بویِ خونِ خیالِ تو می دهم !
تلخ است واقعیتِ هر بُعدِ ماجرا ...
از سایه های شومِ وجودم، کجا رهم؟
ای متهم به حسرتِ رویای کودکی
از خنده های خیسِ تنت قیر می چکد
این شعر هم شکسته ی احساس شیشه ها
در ابرِ ماتمی که از آن تیر می چکد ...
از التهابِ سرخِ درون، امتدادِ بغض ؛
هم ابتلای رخوت شلاقِ روز ها
مخمور بویِ خاک مزاری بدون گُل
از اضطرابِ روح، در آونگِ منتها...
اردیبهشت و عید بجای شکوفه ها
عطر تعفنم شده همراز زندگی
بدخیمِ توده های سکوتم شکست و بعد
یک هاله روی موج، پر از سرشکستگی ...
پ.ن ۱:
نقد این شعرم در پایگاه نقد شعر
پ.ن ۲: سرچشمه گرفته از یک روح خسته، بیمار و مسترس(مضطرب؟)
مطلبی دیگر از این انتشارات
هر کسی، اِلا تو
مطلبی دیگر از این انتشارات
تردستیهای گرگ پلید
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرين برگ هاى پاييز