گودو در اعماق دنيا

امروز گودو را صدا كردم

تا مرا از انتظارِ روزهاى پرتكرار ام

نجات دهد.

گودو برايم دَرى كشيد

تا باغى كه مملو از دوده كُنده هاى درخت كهن زندگى است را آتش زده

و كلاغِ سياهى را نجات دهم

كه بر صفحه تلفن همراه ام نقش بسته.

گودو ابر كشيد تا ناجىِ زجه هاى زندگى باشد.

كلاغِ سياه به پرواز در آمد

تا تازيانه هاى گودو را همراه با قطرات باران حس كند.

گودو فرياد كشيد.

آسمان لرزيد و كلاغ بر پهنه سياه آسمان گُم شد.

من دَر را باز كردم.

گودو خنديد.

كلاغ از دَر رد شد.

من اما،

با تبرى كه از تنه سوخته درخت زندگى ساخته بودم

دَر را شكستم.

گودو، مرگ شد و بر من تاخت.

من زندگى شدم و در زمين ريشه كردم.