شال سبز

شال سبز
پنجره نورانیست
این نور طلوع خندان پس از سحر نیست
بلکه شعله های جهنمیست که زبانه می‌کشد
جهنمی که از ناکجا آباد نازل شده است.
"مادر" از اتاق میدود و لیلای ۴ ساله را به دستان ارسطو می‌دهد و ارسطو دخترکش را شتابان از در پشتی خانه خارج می کند و برای همسرش به خانه باز می‌گردد
شاید لحظه ای بود که در این میان دلالی می کرد و اینطور به نظر می آید که دلال این حراجی شیشه عمر "مادر" را به ارزانی رد کرده است. نرده های کشیده و سوزان بر گردنش فرود آمدند و در ثانیه های بعد رخسارش را در میان آتش از دید ارسطو محو کردند ...
لیلا از کابوسی داغ پرید بر شال سبز دور گردنش چنگی کشید و بدن لزج شده اش را جنباند تا درون وان حمام خود را غرق کند!
همچنان پدرش چون شب های دیگر مفقود شده است و شاید لیلا نیز باری دیگر در وان به خوابی خیس فرو برود.
صبح نارنجی ای بود
چون پرتقالی که شکافته باشد
پدرش بر سر میز ، لیوان شیر در دست دارد و لیلا نیز از روزنامه عکس های جور واجور سیاه و سفید را با قیچی می‌رباید.
پس از اینکه ارسطو شیرش را تا آخرین قطره سر می‌کشد ، سیبیل اش را با انگشتان اشاره اش تابی میدهد و با ابزارش به سمت مزرعه بلال و آفتاب گردانش می غلتد و لیلا را تنها میگذارد .
از تفریحات لیلا این بود که با نور های رنگین کمانی شلیک شده خورشید که از تونل کریستال های لوستر خانه عبور کرده اند ، بازی کند اما خب این تفریح چنان وقت گیر نیست مخصوصا وقتی ۱۶ سال سن داشته باشید
شاید پس از آن برای ۶۰۰ امین بار کتاب دختر کشیش(نوشته جورج اورول) را می خواند تا خود را کمی از حال هوای تابستانی فارغ کند.
سکه های نقره ای که پدرش هر روز صبح بر سر میز می‌گذاشت سوسو میکنند و برنامه جدیدی برای لیلا رقم می زنند.
به سمت میدان دلفین قدم زنان حرکت کرد
موهای قهوه ای اش چون موج دریا در باد می خروشید و حالت می‌گرفت و چشمان به رنگ شکلاتش با رنگ ابروان باریک تیزش تناسب خاصی در چهره بیضی شکلش ایجاد میکرد.
هنوز هم افرادی پیدا می‌شدند که از شال ساتنی سبزش که به دور گردنش بسته شده بود تعجب کنند.
در این آفتاب گداخته همه در تلاش اند باری از روی بدنشان بکاهند نه اینکه بر آن بی افزایند!
لیلا در میان نگاه های تک توک متعجب و قضاوت گر مردم در این فکر بود که تعدادی هلو بخرد یا یک بطری نوشابه و ...
بله آن قدر درگیر "تصمیم کبری" خود شد که از میوه فروشی رد شد و هم از بقالی !
ترجیح داد در امتداد جاده پایین تر برود زیرا کم پیش می آمد بهانه ای برای اینکار پیدا کند بوی بهار نارنج از حیاط خانه های اطراف می آمد و با بوی خاک برپا شده جاده هم خوابی می کرد.
طولی نیانجامید که توجه لیلا به دکه مجاور کیوسک تلفن جلب شد.
آه بله عطری نه چندان دلپذیر اما همچون زندگی در آن دکه به جریان افتاده بود!
شالوده ای از بوی کاغذ یه لا قوای روزنامه ها و مجلات ، شکلات های پیچیده شده در ورق های طلایی رنگ ، سیگار چیده شده در دیوار بیرونی دکه تا آب‌نبات های رنگارنگ و بلاخره شیشه های تگری نوشابه
شازده پسری درون دکه نا کوک اما تا حدودی دلنشین همراه رادیو همخوانی میکرد.
تصمیمات لیلا دستان او را خیمه شب بازی می کردند اما سر آخر لیلا یک آب‌نبات آلبالویی با یک شیشه نوشابه خرید و خرامان خرامان به سمت خانه کوچ کرد.

بوسه های شکری با زبان های نوچ ‌، دست و پاهای لیلا را قلقلک میدادند
نه اشتباه نکنید این بوسه از لبان کودکان لب شکری شیرین زبان نیست بلکه غنچه هایی دهان گشاد که هرگاه احساس خطر می‌کردند آن دهان گشادشان را به قصد بوسه ای باز می نمودند.
در میان بوسه های آب‌نباتی غنچه ها،لیلا خنده های ملسی سر میداد و به خود با ملایمت می‌پیچید اما ناگهانه از میان بوسه ها تخم سوزاننده ای در پوستش کاشته شد
هرچه غنچه ها بیشتر می بوسیدند، این بزر های درد بیشتر بیشتر کاشته می‌شدند
خنده های لیلا به گریه ای در نوسان مبدل شد از این رو به کمر بر زمین افتاد و غنچه ها تمام هیبتش را در خود گرفتند و او را محفوظ ساختند

لیلا با تنگی نفسی منزجر گون از خواب نوچ اش به دنیای واقعیت پرید!
پدر گم گشته و چراغ ها خاموش اند جز چراغ اتاق لیلا و بدنی لزج و مرطوب چیزی دیگر به یادگار نمانده است
به تابوت وان پناه برد در آن گم گشت
در آن آب شبحوار وان به دنبال آوایی می‌گشت
آوایی جذاب و دلنشین ، آشنا و تازه و بله آن آوا ...
لیلا!
لیلا!
بیدار شو دختر!
لیلا بدن خیسش را از وان به بیرون پرتاب کرد و پارچه ای به کل بدنش کشید و شال سبزش را به دور گردنش پیچاند و به طبقه پایین خانه سرازیر شد.
ارسطو با جدی ترین حالت ممکن گفت: لیلا دخترم احتمال دارد امروز در مزرعه نباشم تا به قهوه خانه بروم خواستم در جریان باشی.
"باشه پدر" لیلا با حالت گیجی زمزمه کرد.
لیلا پس از رفتن پدرش به سرعت برق آماده شد
موهایش را حالت داد و لباسی به هم رنگی شالش به تن کرد و کفش های ورنی مشکی ای را انتخاب نمود

پس از آنکه سکه های نقره ای را درون جیبش جای داد به سمت میدان دلفین حرکت کرد.
امروز از تصمیم کبری خبری نبود او می‌دانست به کجا باید برود
اما دلیلی برای افکارش نداشت و حتی نمی‌دانست چه بگوید یا چه می‌خواهد فقط به سمت دکه شتاب گرفت.
با خودش گفت باری دیگر نوشابه ای بستاند و در کنارش از آب و هوا حرف بزند هرچند احمقانه به نظر می آمد اما از هیچ چیز نگفتن که بهتر بود ! نبود؟
نفس های تندش را آرام کرد ، لباسش را مرتب نمود و سرش را پایین انداخت ...
لیلا با ملایمتی کمی بلند تر از زمزمه گفت : یک شیشه نوشابه می خواستم آقا.
مردی پاسخ داد : به روی چشم دختر خانم !
لیلا با لرزشی به بالا نگاه کرد و قامت مردی ۴۰ ساله با ریش پروفسوری را درون دکه یافت.
با حزنی جگر پاره کن سکه ها از دستانش به دستان مرد خزیدند و با یک بطری نوشابه گرم به قصد بازگشت به خانه حرکت نمود.
در میانه راه در کوچه پس کوچه ای رفت تا جایی بر پله ای بنشیند که ناگهانه نوشابه از دستش سقوط کرد و شکست!
لیلا شروع به جمع کردن شیشه خورده ها نمود تا اهالی آنجا از این خار های کریستالی جراحتی بر ندارند.
"پس اینجایی" آوایی دلنشین از پشت سر لیلا نطق کرد!
بله همان شازده پسری بود که دیروز در دکه کار می‌کرد
لیلا با تردید گفت: شما اینجا چکار می‌کنید؟
پسرک ساق های پایش را لحظه ای بهم مالاند و سپس فاصله داد بعد با همان ملایمت گفت: من مقدمه چین قهاری نیستم پس خلاصه می‌گویم دوستداشتم با شما آشنا شوم و احتمال میدادم امروز هم به دکه بیایید اما چون من یک روز در میان در دکه حضور دارم خواستم فقط در همین اطراف بگردم تا شاید بتوانم تورا ببینم ، کمی گیج کننده بود اما بالاخره یافتمت! و راستش فراموش کردم اسمم اسفندیار است.
لیلا با لبخندی گرم گفت: "من هم لیلا هستم"
اسفندیار پیشنهاد کرد که تا جایی لیلا را همراهی کند و لیلا نیز پذیرفت.
آنها قبل از رسیدن به خانه لیلا باید از مزرعه آفتاب گردان پدرش رد می‌شدند و خیال لیلا راحت بود که پدرش به قهوه خانه رفته است.
به پیشنهاد اسفندیار به میان گل های آفتابگردان انبوه سرکی کشیدند و در همین حین اسفندیار زمزمه کنان این چنین رو به لیلا خواند:

آوای رادیو
غار غار کلاغ ها
سیر و سیاق آوای تو

صف اردک ها
موهای به عطر گندمت
گل های آفتاب گردان خدا

دشتی مملو از غنچه های سرخ
بلال های انبار شده در شکم
ایکاش بوسه ای بستانم از رخ

و برگونه لیلا بوسه ای محجوب کاشت و از او خداحافظی کرد.
در همین حین ، میان گل های آفتاب گردان لرزشی ایجاد شد و ناگهانه سه کلاغ به سوی آسمان فرار کردند
درون سر لیلا جملاتی زمزمه شدند: "احتمال دارد بروم"
به خانه برگشت و منتظر پدرش نماند، غذایی خورد و خواست کمی رویا بافی کند اما خواب امانش نداد و چشمان او را ربایید

موج ها زبانه میزنند ، حفره های میان سخره هارا در بر می‌گیرند و خرچنگ ها با قرچ قرچ کردن چنگک هایشان لیلا را مجاب به فرار اندرون غار می‌کنند
از سیلیکات ها آب های شوری می چکید از کف سنگی غار بوی جلبک و ماهی کرم خورده هر دماغی را تنبیه میکرد
در این میان که صدای سقوط قطرات و دم و باز دم ها خود نمایی میکردند صدای نا آشنا ناله هایی سر میداد
موجوداتی چون صدف های دو کفه ای غلتان به سوی لیلا سرازیر شدند از پاهای او شروع به کندن پوست و گوشت جانش کردند و صورت و زبانش را با نیستی یکی ساختند تا اینکه بوی جنازه ای خیس در آینده او سوسو زد.

فریاد ها و شیون ها تنها جایی که به کار لیلا می آمدند در خارج شدن او از کابوسی غلیظ بود.
و باز هم ارسطو مفقود شده و تمام چراغ ها جز چراغ دم در اتاق لیلا خاموش بودند
امشب برای لیلا از آن شب ها بود که برای لیوانی آب هم تکان نمی خورد چه برسد به حمام کردن پس با بدنی لزج به خوابی چرب پناه برد ...
زمانی که بر خواست طلوع عجیبی بود
صورتی و نارنجی
فقط توانست از نیمه باز پلک سمت راستش این رنگ هارا در یابد که ناگهانه صدای سرفه ای آن نیمه باز و آن یکی که چفت بوده را تا انتها باز کرد!
ارسطو بود با چشمانی که به رنگ سرخ در آمده بودند و دستانی که به زردی میزدند.
لیلا با حراسی پرسید: پدر اتفاقی افتاده؟
ارسطو با فریادی گفت: اتفاقی افتاده؟ اتفاقی افتاده؟ من به تو گفتم احتمال دارد بروم، احتمال! و تو چه کردی؟
شال سبز لیلا را با حالتی تند و زننده از گردنش بیرون کشید
سوختگی ای بر گردن لیلا چشم هارا چنگ میزد
سوختگی ای آنچنان عمیق که در بطن گردنش نقاشی شده بود‌.
ارسطو با بغضی ادامه داد: تو تنها کسی هستی که شبیهش هستی ، تو در واقع خود اویی! تو به مانند مادرت دو انتخاب بیشتر نداری یا من یا مرگ !
او مرگ را گزید و نوش جانش شد اما تو شخص سومی را وارد کردی
چه بگویم دخترکم مگر فقط مادران پاکی که عروج می‌کنند فرزندان عزیزشان را با خود راهی بهشت نمیکنند؟
دیگر نیازی نبود لیلا بدن لزجش را بشوید ، صاحب آن لجن زار آمده بود تا رنگ از آن رخت چرکین برکند.

ارسطو شال سبز لیلا را میان دو دستش سفت کرد و با تمام قدرت دور گردن لیلا پیچاند ، چون ماری که جوجه ای را در خود می پیچاند و کاری نیمه تمام که سال ها پیش نقشش را بر گردن لیلا نهاده بود را تکمیل کرد .
چشمان قهوه ای لیلا به سیاهی مطلق بدل شدند و بدن سفیدش به گچ دیواری شکل گرفت.
جسدش را کشان کشان به سمت باغچه بزرگ بوته های رز سرخ برد و میان انبوه خار ها و تنه های در هم لولیده پرتابش کرد و فرقان ، فرقان بر جسدش خاک ریخت تا از هست نیست شود.

لیلا میان بوته های رز خفته است
اسفندیار دیگر نمیخواند
ارسطو بیدار است
مادر با دخترش عروج کرد
شال سبز به رنگ خاک بدل شد و از اذهان برفت...

#مانی_خیرخواه