شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
می خانه
"می خانه"
در دفتر باز هم با کلی دعا و راز و نیاز بسته شد تابلوی "کامران جلالی فر" فقط بخش کامران اش بر سر در اتاقم باقی مانده بود
طعنه آمیز است اینطور نیست؟!
در دفترچه ام یادداشت کردم که جوهر برای دستگاه چاپ خریداری شود و سپس پاورچین به گفته همکارانم نا موزون به سمت ماشین شیری رنگم پناه بردم و از داشبورد با ضد عفونی کننده دست هایم را غسل دادم.
رادیو اخبار دل انگیزی برای ارائه ندارد پس به نوار ها پناه میبرم .
شر و بری به گمانم روسی نامفهوم زر زر میکند.
مثل همیشه شبانگاهان به سمت آتلیه میرفتم که با ثریا به سمت خانه برگردیم.
هنوز کار داشت و یک مشتری نرفته بود، به گفته خودش مشتری سابق.
مردی به قامت ۶ فوت با موهایی بور و چشمانی به رنگ دریا.
معلوم است که به تناسب اندامش خیلی میرسد و اگر کمی به دهه ۵۰ میلادی تمایل داشته باشید خلاصه یاد یکی از سلبریتی های آن دوران خواهید افتاد.
ثریا برایش صندلی چوبی ای گذاشته بود تا مرد بنشیند و پوز های مختلف بگیرد احتمالا برای مجله ای باید باشد.
کت چرمی و شلوار جین و تیشرت سفید با آن بوت ... چقدر خودشیفته بنظر می آمد.
هر از چندگاهی حرف های نامربوطی می پراند ثریا قاه قاه میخندید.
در انتها موقع حساب کردن زبانش را از میان لب هایش در آورد و فشرد و با چشمکی خارج شد.
کمی در کله ام تلنگری خورد اما همه را فرو خوردم.
در میانه راه با ثریا راجب مسائل مختلفی صحبت میکردم و او در سکوتی منقبض بود اما هر از چندگاهی که سکوتم برپا میشد راجب قیمت لباس ها و کیف ها ، گزیده ای بیان میکرد که فلان ماه قسط فلان چیز تمام شد میخواهد آن را بخرد یا دلش میخواهد دوباره رانندگی کند اما زمانی که پیشنهاد دادم تا خانه رانندگی کند با یک "حوصله ندارم" خشک و خالی موضوع را تمام کرد.
به هر حال به خانه رسیدیم
ماشین را در حیاط خلوت پارک کردم
حیاطی که پر از گل و گیاهان خشکیده بود به لطف سرایدار وظیفه شناسمان!
خانه ی ما در طبقه چهار واقع شده بود
هر طبقه دارای ۳ واحد بودند که توسط راهرو های باریک و کشیده به راه پله ای مارپیچ و بد شیب می رسیدند که در واقع همه مجبور بودیم از همان راه پله بالا پایین برویم.
در این حوالی چنین ساختمان هایی کاملا پدیده ای طبیعی بود و اگر خلاف آن را میدیدید انگشت به دهان باقی می ماندید!
ثریا جلو تر از من از راه پله بالا رفت و من مشغول چک کردن قفل های در ماشین و لکه های اتفاقی به جا مانده بر سطح آن شدم.
وقتی به واحدمان رسیدم راهروی ما نورانی بود درست مانند راهروی پیرمرد هاف هافوی واحد ۷ که هرگاه کسی از راه پله بالا میرفت ، سرکی میکشید.
ما بقی همسایه ها یا مسافرت بودند و آن پیر پاتال هایی که باقی مانده بودند در خوابی ناز به سر میبردند به جز او.
شام امشب هم آش رشته بود ، مورد علاقه ثریا.
من مانند مادرم از آشپزی متنفر بودم اما عاشق ثریا بودم پس میپختم تا باهم بخوریم.
قبل گرم کردن آش به سمت صورت شویی مستراح رفتم و دستان و صورتم را به خوبی با صابون معطر شستم.
ثریا کیف و روسری اش را بر تخت انداخته بود و سیم تلفن را تا بالکن کشیده و صحبت میکرد ...
آش گرم شد و میز ساده ای چیدم
سپس ثریا را صدا زدم و او با دقایقی تاخیر خودش را بر صندلی میز انداخت
کمی در خود فرو رفته بود
خواستم دلیلش را بپرسم اما وقتی متوجه شدم که میداند میخواهم چیزی را بپرسم ، سکوت کردم و او در چهره عبوس خود بیشتر فرو رفت.
در زیر نور آباژور نارنجی رنگمان با هر قاشق آش یک قاشق غر های ثریا در رابطه با اقساط را نیز می بلعیدم.
هر از گاهی متوجه آن میشدم که ناخن های ثریا دیواره زیرین میز را چنگ می اندازد!
داشتیم به کف ترک خورده ظروفمان می رسیدیم که ثریا با چشمانی متفکر شکسته شکسته و با فاصله زمزمه کرد که کیفش را جا گذاشته.
البته موضوع تازه ای نبود معمولا چیز های زیادی را جا میگذارد ...
نفس گرفته بود تا حرفی بزند که ناگهانه همه جا در ظلمات غرق شد!
آنطور که پنجره ها گواه میدادند برق کل منطقه پریده است
سیاهی غلیظی بر جو ساختمان های گور مانند این منطقه حکم فرما شد.
ثریا با دستش سه بار به گوشه میز کوبید با لحن جیغ جیغی ای گفت: دیگر نمیتوانم تحمل کنم حال که برق هم رفته و فردا تعطیل است میخواهم به خانه پدرم بروم ، حال این وضعیت را اصلا ندارم!
تصمیم شتاب زده ای بود و سعی کردم منصرفش کنم تا این آخر هفته را با هم وقت بگذرانیم اما او جنبان جنبان به سمت در خانه شتاب گرفته بود!
هردو لباس های کار به تن داشتیم و باید بگویم تا روسری و سوئیچ را پیدا کند و به در برسد چند گلدان و مجسمه با صدایی که در مسیرش گواه میداد از دست دادیم ...
بعد از تلاش های بسیار در خانه را باز کرد و با زمزمه های گنگی کفش به پا کرد و لحظه ای بعد محو شد در حالی که در را باز گذاشته بود.
پس از گذشت فقط دقیقه ای صدایش را در راه پله شنیدم که با همان ملایمت و خوش رویی تصنعیش گفت: آه متاسفم که بیدارتان کردم کیفم از دستم افتاد موجب شوکه شدنم شد شبتان بخیر!
کیفش را که جا گذاشته بود پس به زحمت وارد راه پله شدم تا در یابم چه اتفاقی افتاده است!
وقتی با کلی احتیاط به طبقه سوم رسیدم از صدای نفس نفس زدن های شدید دریافتم ثریاست البته در شرایطی دیگر متوجه آن نفس ها بودم ...
دستش را در میان ظلمات پیدا کردم که سرما و لرزش شدیدی داشت و من را بشدت مضطرب کرد و خواستم سوالی بپرسم که او با دست دیگرش جلوی دهانم را گرفت و مرا به آرامی به سمت پایین راه پله کشاند.
همه چیز در عین حال هیچ چیز به ذهنم نمی آمد که چه چیزی یک زن ۳۵ ساله را ترسانده و باعث شده من ۳۶ ساله نیز به این رعب مبتلا شوم!
اما طولی نکشید که به همکف آپارتمان رسیدیم و نور مهتاب شعله هایش را بر پیکری انداخته بود.
نبض نداشت و وقتی ثریا برش گرداند با همان دست خونی اش دهان خود را سفت گرفت و من نیز لحظاتی چشمانم را پوشاندم.
در صورت خونین او لکه ای از سفیدی پوستش باقی نمانده بود
این جسد غرق در نور مهتاب خانم میانسال ساکن در طبقه سوم واحد ۸ بود.
نمیدانستم چه کار کنم و ثریا نیز با چشمانی از حدقه بیرون زده به اطراف زن زل زده بود و دستانش را در هوا به سمت حشراتی خیالی تکان میداد!
زمان مانند ادرار کردن در مستراح عمومی سریع و با بوی کثافات میگذشت.
اما ثریا با بشکنی این طلسم را شکاند و آرام زمزمه کرد : باید از ایجا ببریمش!
خواستم مخالفتی کنم که با دستان دیوانه وار او در هوا مواجه شدم!
در صندوق عقب را باز کرد از من خواست تا جسد را بلند کنم درون صندوق بگذارم و خودش به سرعت رفت تا ماشین را روشن کند.
شاید اگر مرا میدید کلافه میشد اما نمیتوانستم به آن جسد خاک و خولی و خونین دست بزنم از میان آت آشغال های کوپه ای صندوق عقب دستکش های کهنه ثریا را یافتم که با دستان من تفاوت زیادی نداشت به زور و زحمت دستانم را در آن جای دادم و بعد جسد مفلوک را داخل صندوق عقب فرو کردم.
در صندوق بسته نمیشد و پر بود. تمام تلاشم را کردم اما خرت و پرت های ثریا جایی برای بسته شدن نمی گذاشت
ناگهان فریاد زد آهان! که به من بفهماند سریع تر بنشینم ...
با زور محکم در صندوق بسته شد و به سمت صندلی شاگرد ناموزون حرکت کردم ...
ثریا نمیدانست چه کار کند!
از این خیابان به آن خیابان رفتنش مشخص بود
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم با حالت عصبی ای گفتم: آخر خودت میدانی میخواهی چه کار کنی؟
اما او در جوابم نعره ای نابهنجار کشید: مردک روانی با آن موهای مسخره ات ! اگر تو عرضه داشتی الان کاری میکردی نه اینکه دستکش زنانه بپوشی تا یک وقت خدای ناکرده دستانت نوچ شوند ! فقط بلدی با ناز دیگ آشی بار بزاری ؟! نه؟! الان هم که نمیتوانی کاری کنی پس دهانت را ببند!
و من هم خاموش شدم
به همراه کلمات دهان من ، باک بنزین نیز رو به موت رفت.
مجبور شدیم به پمپ بنزینی برویم.
ثریا با دستانش محکم به بازویم کوباند تا بروم و مسئول پمپ بنزین را خبر کنم.
مسئول این پمپ بنزین مرد چاق و مو زنجبلی ای بود که فرق سرش طاس شده بود و در حال حرافی با دختری متشخص بود و مشخص بود که دختر به اجبار جبر آن مکان مجبور به تحمل آن کچل مو فر فری شده است!
خواستم پیاده شوم که ثریا باری دیگر به بازویم کوباند و گفت :آن دستکش های مسخره را هم در بیاور
بعد از کندن آنها پیاده شدم و به اطراف نگاهی انداختم
تا چشم کار میکرد جز من ، ثریا ، مسئول پمپ بنزین و آن دخترک، کسی دیگر نفس نمیکشید!
کمی ریز تر شدم اما چیزی را در یافتم که نباید در میافتم!
در صندوق تمام مدت نیمه باز بوده و ما نمیدانیم تا به الان کسی متوجه آن شده یا نه
برگشتم تا موضوع را به ثریا اطلاع بدهم اما او متوجه حرکت نکردنم شده بود دوباره دستانش را دیوانه وار در هوا تکان داد و چشمانش میخواستند از جمجمه اش پرتاب شوند!
سپس کمی جلوتر رفتم
آن کچل حرافی میکند
در صندوق باز است
ثریا تازه متوجه وضع نا بسامان چهره اش شده است
لکه های خون بر صورتش نقش بسته و میخواهد آنها را پاک کند اما همچنان یادش رفته ضد عفونی کننده های من کجا هستند
مرد کچل نیز میخواهد با چشمانش دخترک را قورت دهد و اصلا متوجه اطراف نیست
و دخترک نیز گیر آدم سمجی افتاده و کلافه است!
فقط لحظه ای
میتوانم بگویم در لحظه یک چیز به سرم زد
صورتم را پاک کردم و صحنه را در حالی که ثریا مبهوت خود بود و میخواست هرچه سریع تر از شر لکه ها خلاص شود با آن پمپ بنزین مبتذل تنها گذاشتم ...
می خانه ای که به اصطلاح در آن کباب سرو میکردند در حوالی رودخانه ای واقع شده بود. مادرم همیشه میگفت پدرم به آنجا میرفت تا شام بخورد زیرا تا نصف شب کار میکرد اما اوضاع رفتارش چیزی بیشتر از کباب را گویا میشد!
هیچگاه او را ندیدم از وقتی به خاطر دارم مادرم تنها بود!
دو ساعتی از ترک کردن ثریا در آن پمپ بنزین می گذرد.
قبل اینجا خواستم به آپارتمانمان باز گردم که اگر رد پایم بر خون آن جسد بیچاره خورده باشد پاکش کنم اما به محض ورود سرایدار وظیفه شناسمان را دیدیدم که با حال منگی درست به حالی که پدرم بعد روز کاری سختی باز میگشت چراغ قوه به دست لنگ لنگان در حال تی کشیدن پله هاست و در واقع الان به طبقه همکف رسیده بود و پشتش به من بود.
دیگر خونی نبود که شعله های مهتاب درون آن شنا کند!
به هر حال الان ساعت تقریبا ۴ صبح است همه جا تاریک
و این کباب سرا فقط شب ها کار میکند
میخواهم آنقدر بنوشم تا با وضعیتی چون پدرم به خانه بازگردم با لباس های چروک و دست هایی کثیف همانطور که مادرم توصیف میکرد! در واقع بعد اتفاق امشب چیزی از آن کثیف تر وجود ندارد پس ایراد گرفتن به این چیز های پیش و پا افتاده بیهوده است ...
خوشحالم که دیگر به مانند مادرم در خانه حاظر نیست تا نظاره گَرَم باشد ...
#مانی_خیرخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
طنز محض
مطلبی دیگر از این انتشارات
بخاری نفتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
آرزو