آیا فلسفه به علم نیاز دارد؟

فلسفه نیز مانند تمام دیگر فعالیت‌های انسانی مثل علوم، هنر، ورزش، سیاست و... با موادی سروکار دارد که محدوده اعمال آن را مشخص می‌کند. در میان تمام فعالیت‌های نام برده اما فلسفه حیطه بسیار گسترده‌تری دارد و تقریبا تمام مفاهیمی که انسان با آن دست و پنجه نرم می‌کند را مورد واکاوی قرار می‌دهد. بااین‌حال سوالی که در قرن بیستم تحت تاثیر پیشرفت‌های فیزیک و سایر علوم پایه بسیار مورد توجه قرار گرفت این بود که آیا علوم به فلسفه نیاز دارند؟ آیا برای مثال فیزیک که توانسته بود پرده از بنیادی‌ترین رازهای طبیعت بردارد همچنان به ایده‌پردازی‌های فلاسفه نیاز داشت؟

فرض کنیم هر آنچه استدلال برعلیه مفید نبودن فلسفه برای علوم ارائه شده درست باشد و جایگاه فلسفه به شدت متزلزل شده و دیگر مانند دوران دکارت و نیوتن نمی‌توان آن را هسته مرکزی دانش انسان دانست‌. معادلات مکانیک کوانتوم و علم ژنتیک برای حل مسائل خود دیگر به فلسفه نیازی ندارند و راهی جز کنار زدن فلسفه توسط متخصصان این حیطه وجود ندارد. اما در این میان تکلیف فلاسفه چیست؟ آیا باید بررسی علوم را کنار گذاشته و در بهترین حالت به اخلاق و سیاست روی آورند؟ اگر فیلسوف به معنای اصلی خود کسی است که دوستدار دانش است و جهان و انسان باعث حیرت وی می‌شوند، پس چرا نباید همچنان موادی که علوم زیستی و فیزیکی با کیفیت بهتری در اختیار وی قرار داده‌اند را واکاوی کند؟

اگر به جای اینکه بپرسیم آیا علوم به فلسفه نیاز دارد؟ سوال را اینگونه مطرح کنیم که آیا فلسفه برای بارورتر کردن خود به علم نیاز دارد، آنگاه دوباره می‌توان جایگاه قبلی را به فلسفه داد. هرچند امروزه هم فلسفه به بخش‌های مختلفی مثل فلسفه فیزیک، فلسفه زیست، فلسفه شیمی و... تقسیم‌بندی شده است اما همچنان دنباله رو کشفیات علمی است. دیگر فیلسوفی نمی‌تواند زمان را بدون توجه به نسبیت اینشتین بررسی کند و انتظار داشته باشد سخنانش جدی گرفته شود. دیگر نمی‌توان بدون توجه به تکامل انسان را دارای جایگاهی متمایز از دیگر موجودات قرار داده و بررسی کرد‌. اما این به معنای متوقف شدن فلسفه نیست.

اگر فلسفه بخواهد در مقام توجیه تئوری‌های علمی قرار گیرد، آنگاه می‌توان از مرگ آن سخن گفت. اما فلسفه توانایی گذر از هر چارچوبی را داشته و می‌تواند هر ساختاری را نقد کند. معنای این جمله نقد تئوری‌های علمی نیست بلکه استفاده از آنها جهت ارائه تصویری جدید از جهان است. فلسفه همچنان سوالاتش بزرگ و بُرنده است. مثلا اگر قوانین جهان ریز مقیاس با قوانین جهان بزرگ مقیاس متفاوت است، آنگاه چطور می‌توان یک تئوری واحد برای توضیح کل جهان داشت؟ چگونه با وجود تابع موج می‌توان همچنان درباره ماده صحبت کرد؟ چگونه است که اگر تمام ویژگی‌های انسان در کُدهان ژنتیکی‌اش نهفته باز هم اراده آزاد داریم. اتفاقا فلاسفه امروز مواد بیشتری برای بررسی در اختیار دارند که آنها را به چالش بکشند. اما نکته مهم این است که فیلسوف باید با کشفیات جدید درگیر باشد تا بتواند آنها را واکاوی کند. تا زمانی که فیلسوف با مهندسی ژنتیک تا حد خوبی آشنا نباشد نمی‌تواند مسائل آن را فهمیده و از نظر فلسفی بررسی کند.

ارائه راه‌حلی ایدئالیستی یا پراگماتیستی برای یک مسئله در فیزیک اوج هنر فیلسوف نیست بلکه تصویرسازی جهان در حالتی که یک تئوری علمی تا حد نهایت خود بسط داده شود مانند کاری که بطلمیوس با فلسفه ارسطو کرد اما در مقام عکس می‌تواند بهتر کار یک فیلسوف را نشان دهد. کانت که برای فیزیک نیوتن تصویرسازی کرد توانست نشان دهد پتانسیل فلسفه چقدر زیاد است و تا چه حد می‌تواند تاثیرگذار باشد.