سکوت در باب آنچه نمی‌توان از آن سخن گفت

این مطلب بازنشر نوشته‌ای از علیرضا شفاه(از فارغ‌التحصیلان فلسفه‌علم شریف) در مجله سوره است که بسیار برایم دلنشین بوده و با کسب اجازه از آقای شفاه است(البته اشاره کردن که این مطلب مربوط به دوره‌های مقدماتی‌تر پژوهشیشون هستش). قسمت‌های بولد شده را من اضافه کرده‌ام و مواردیست که مرا جذب کرده.

Whereof one cannot speak, thereof one must be silent - Wittgenstein



علم همواره دعاوی بلندی در باب تبیین و توضیح حقیقت داشته است اما آنچه اکنون، پس از بحران علم و بروز تردید در بنیان‌های مقوم معرفت در دوره‌ی معاصر، بیش از پیش محل تأمل قرار گرفته اين است که علم، از اساس چه نسبتی با حقیقت دارد؟ آیا استقلال علم از فلسفه، منشأ بی‌بنیادی علم در عصر کنونی است يا اينکه تمناي دانش انساني، در صيرورتي از يونان تا دوره‌ي پست‌مدرن، موجب شده حقيقت از خدا، به انسان، و سپس به جامعه بدل شود و در نهايت، علم نيز توسط کوهن، فعالیتی اجتماعی قلمداد گردد. به بیانی دیگر، چگونه و در چه شرایطی اعتبار علم، به اعتبار اجتماعی آن احاله شده و بی‌بنيادی دانش، به‌وقوع پیوسته است؟


دریافت ساده‌ای از سخن نیچه که می‌گوید: «حقیقت خدا بود، سپس انسان شد، اکنون به غوغا بدل می‌شود» ممکن است این باشد که حقیقت به‌عنوان موضوع نهایی فلسفه در دوران قرون وسطی، خدا تلقی می‌شد؛ یعنی فلاسفه‌ی قرون وسطی حقیقت را همان خدا تلقی می‌کردند.

در نگاهی دیگر گفته می‌شود با ظهور دنیای جدید، فلسفه دگرگون شد و طی دگردیسی آن از دکارت تا کانت، انسان محور عالم و آدم گردید و اصطلاحاً سوژه ظهور کرد و به موضوع نهایی فلسفه بدل شد. در این دریافت، نیچه در مقام یک پیشگو، خبر از وضع پست‌مدرن می‌دهد؛ وقتی‌که می‌گوید اکنون حقیقت به غوغا بدل شده است.
اما به قول هم‌او «دریافتن خون بیگانه آسان نیست» و نمی‌توان به ‌آسانی و با سهل‌انگاری به حقیقت سخن فیلسوف راه یافت. در قول مذکور نیچه هیچ سخنی از فلسفه نگفته بلکه مطلق حقیقت را موضوع حکم خود قرار داده است. پس محدود کردن سخن او به تلقی فلسفه از حقیقت، خالی از سهل‌انگاری نیست. به‌علاوه، قرون وسطی ابتدای تاریخ حقیقت نیست و بدتر اینکه موضوع فلسفه ظاهراً در ابتدای دوران قرون وسطی خود دچار تحول شده و نمی‌توان به ‌آسانی گفت که خدایی که در قرون وسطی موضوع نهایی فلسفه تلقی می‌شد، همان حقیقت نهایی در فلسفه‌های یونان و روم است. پس مقصود نیچه چیست؟
اگر در تفسیر این جمله، حقیقت را به تلقی فلسفی از آن محدود نکنیم، باید گفت که افول خدایان همزاد ظهور فلسفه است. با ظهور فلسفه در یونان خدایان یونانی کم‌کم از دیده پنهان می‌شوند و نباید گمان کرد که این نسبت میان فلسفه و خدایان، محدود به خدایان یونانی است. سخن فلسفی صورتی دارد که با جهان الوهی سازگار نیست و این وضع حتی وقتی فلسفه سخن از الوهیت می‌گوید و به تئولوژی بدل می‌شود نیز برقرار است. تفاوت زبان ادیان با زبان فلسفه به‌ همین صورت سخن‌ها بر می‌گردد و لذا حتی آنجا که ظاهراً قول ادیان و ادعای فلسفه یکی است، باز هم فراق بزرگ میان آن‌ها بر عالِم و عامی آشکار است. عوام‌الناس نیز می‌دانند که خدای فلاسفه تفاوت‌های بنیادینی با خدای ادیان دارد. خلاصه آنکه تا پیش از ظهور فلسفه، حقیقت خدا است و در فهم این جمله نباید حقیقت را با تلقی فلسفی از آن یکی بگیریم بلکه حقیقت در اینجا تنها با رجوع به محمول جمله معنای محصلی می‌یابد.
در طول تاریخ بسط فلسفه می‌توان دید که سرانجامِ آنکه همانا بروز ذات آن است، با فلسفه‌ی دکارت و کانت و هگل رقم می‌خورد. انسان از این طریق از خلال فلسفه ظهور می‌کند و معلوم می‌شود که حقیقت با فلسفه به انسان بدل شده است. در سیر حقیقت از خدا تا انسان، ظاهراً حقیقت خود در حال از میان رفتن است. این از میان رفتن نه به این معنا است که چیز دیگری جای حقیقت را گرفته بلکه نومیدانه این معنا را در خود دارد که حقیقت به‌ معنایی که با خدا به ذهن متبادر می‌شد، وهم است. این صیرورت هیچ‌انگارانه با انسان‌ شدن حقیقت به غایت خود نمی‌رسد بلکه با مارکس حقیقت به‌مثابه انسان، بساطت و وحدت خود را از دست می‌دهد و به جامعه بدل می‌شود. در وضع پست‌مدرن، این هبوط حقیقت به نهایت خود رسیده و به غوغا بدلش کرده است.

در سیر حقیقت از خدا تا انسان، ظاهراً حقیقت خود در حال از میان رفتن است ... این صیرورت هیچ‌انگارانه با انسان‌شدن حقیقت به غایت خود نمی‌رسد بلکه با مارکس حقیقت به‌مثابه‌ی انسان، بساطت و وحدت خود را از دست می‌دهد و به جامعه بدل می‌شود

فلسفه، دانشی «انسانی» است زیرا فلسفه دانش «انسان» است. این حقیقت را مخصوصاً در قیاس با متون مقدس یا دانش اولیای ادیان که دانشی غیرِ‌انسانی است، آسان می‌توان فهمید. عظمت فلسفه همین است که دانش انسان است و سقراط در طرد شعر و نیز سوفیسم بر همین حقیقت تأکید دارد. اینکه فلسفه دانش انسان است این امکان را به آن می‌دهد که حب حقیقت باشد. سوفیست‌ها با ظهور فلسفه بی‌اعتبار شدند و از مقام حکیم به مقام مدعی تنزل کردند. این ناشی از آن بود که دانش فلسفه یعنی دانش انسانی، معتبر و بلکه مرجع اعتبار شد. او خود این مقام را احراز کرده و اعتبارش از آنِ خود آن است. فلسفه در رجوع به حقیقتی فارغ از آن، اعتبار نیافته و لذا اعتبار فلسفه‌ها به این نیست که صدقشان فارغ از فلسفه قابل تحقیق باشد و اصلاً فارغ از فلسفه نمی‌توان از صدق و اعتبار فلسفه‌ها سخن گفت. فلسفه خود معیار فلسفه‌ها است. اگر انسانی ‌بودن فلسفه، توصیف حقیقی آن باشد در سنجش فلسفه‌ها هم وارد می‌شود و خود را در سرانجام آن هرچه بیش‌تر بروز می‌دهد، چنانکه داده است.
اما دانش انسان چگونه ظهور کرده است و اصلاً چرا باید انسان، دانش خدایان را فرو گذارد و به دانش انسان رو کند؟ به ‌عبارت دیگر، چگونه فلسفه قدرت یافت؟ زمینه‌ی ظهور فلسفه و قدرت آن، تراژدی است. تراژدی راه فلسفه را به مردمان آموخت. زیراکه تراژدی شرح خروج انسان از مسکنت و ذلت بود. تراژدی به انسان می‌آموخت که چگونه در جهانی که درخور او نیست، حقیقت خود را بیابد و بهتر بگوییم بیافریند. انسان یونانی خود را تنها و رها شده در زمین می‌یافت و حقیقت هبوط انسان را درک کرده و به عظمت این طردشدگی از جان گواهی می‌داد و البته این تذکر شاعران تراژدی‌ها بود که او را به این مقام نایل ساخته بود. اما تراژدی تنها مسکنت و ذلت انسان را نمایان نمی‌سازد. این حقیقت عجیبی است که تراژدی قهرمان دارد و این قهرمانی مدیون خروج انسان از مذلت است. شاعران راه خروج از مذلت را به انسان آموختند و با این کار او را در برابر تقدیرش پیروز گردانیدند.
برای پیروزی در برابر هستی، انسان باید دست امیدش را از هستی ببرد و یأس بنیادین را بپذیرد. انسان تا مسکنت خود را عمیقاً نپذیرد، چشم امیدش از هستی بر نمی‌گردد و لذا وقتی که هستی به کاسه‌ی گدایی‌اش سنگ زد، حقیر و ذلیل می‌شود. در عوض انسانی که وضع خود را پذیرفت، فعلش انسانی می‌شود و به خود تکیه می‌زند. چنین انسانی می‌داند که آنچه انسان می‌تواند به آن دست یازد نه رهایی از مسکنت بلکه حب آن است. انسان تنها موجود هستی است که می‌تواند به‌وسیله‌ی هستی ذلیل شود زیرا تنها او است که حب رهایی از مسکنت دارد. کسی که آرزویی ندارد، ناکام نمی‌شود. ارزش انسان نه به کام‌یابی بلکه به آرزومندی است. از اینجا است که راه انسان با تراژدی گشوده می‌شود و در این راه است که دانش انسان یعنی فلسفه ظهور می‌کند و قدرت می‌یابد. پذیرش لابشرطی جهان نسبت به انسان منجر به انسانی ‌‌شدن دانش می‌شود. انسان می‌خواهد با دانش نوری در تاریکی بیفروزد و راه خود را بیابد: مَثَلُهُمْ کمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ نَارًا.
اما انسانی ‌‌شدن دانش بیش از هرچیز به این معنا است که با فلسفه، اعتبار و اهمیت و جایگاه دانش ناشی از نسبتش با مسائل انسان شده و دانش علی‌الاصول امری مربوط به انسان می‌شود. فلسفه چنانکه گفته شد، توسل به دانش است و این توسل به دانش با فقر و فلاکت انسان مناسبت دارد و در عین حال فعل مثبت انسان در برابر فلاکتی است که هستی به او تحمیل کرده است. گاهی از این واقعه با عنوان بی‌بنیاد شدن هستی نام برده می‌شود. این اطلاق تنها به شرطی که به از میان رفتن حقیقت اشاره داشته باشد، قابل قبول است.

این موضوع که فلسفه از حقیقت فارغ نشده را خود فیلسوفان پست‌‌مدرن بهتر از هرکسی می‌دانند ... فوکو و ویتگنشتاین بیش از هرکس تأکید بر حقیقت کرده‌اند. ویتگنشتاین وقتی می‌گوید: «در باب آنچه نمی‌توان سخن گفت، سکوت باید کرد» به نیایش حقیقت برخاسته

ما در دوران پایان فلسفه زندگی می‌کنیم. انسان می‌خواسته با فلسفه قهرمان تراژدی هستی باشد و تاریخ فلسفه تاریخ جست‌وجوی این قهرمانی است. در حقیقت تاریخ فلسفه، تاریخ جست‌وجوی خود فلسفه است. در سیر تاریخ فلسفه، انسان همواره جای پایی برای برخاستن و ایستادن جست‌وجو کرده. تاریخ فلسفه تاریخ تمنای حقیقت نیست، تاریخ تمنای خود فلسفه است. تاریخ تمنای دانش انسان است. یقیناً اگر این تمنا محقق شده بود، تراژدی هستی به پرده‌ی پایانی خود می‌رسید و وضع پست‌مدرن پیش نمی‌آمد. خود وضع پست‌‌مدرن گواهی بر امتناع فلسفه است. ما در دوران پایان فلسفه زندگی می‌کنیم. دیگر سخن‌ گفتن از حقیقت حتی به‌مثابه انسان بی‌معنا است. این صیرورتی که دانش را بی‌بنیاد ساخته، خود نیاز به تحلیل‌های عمیق و وثیق دارد اما می‌توان دید که این بی‌بنیادی چگونه در نسخه‌های متعددی از نظام‌های فلسفی ارائه شده است. از مشهورترین این نسخه‌ها احاله‌ی علم به جامعه و اجتماع است. کم نیستند کسانی که برهان امتناع زبان خصوصی ویتگنشتاین را ذیل «خدا مرده است» نیچه می‌فهمند. نماینده‌ی او در عرصه‌ی فلسفه‌ی علم، توماس کوهن است که علم را فعالیتی اجتماعی می‌شمرد و نظریه‌ها را یک جنبه‌ی این فعالیت به حساب می‌آورد. البته که این ماجرا خیلی پیش از ویتگنشتاین با مارکس و آلتوسر آغاز شده و به فلسفه‌ی فوکو رسیده بود. اما شاید این مکتب ادینبورا و برنامه‌ی قوی در معرفت‌شناسی اجتماعی و جامعه‌شناسی معرفت بود که به احاله‌ی دانش به اعتبار اجتماعی تصریح کرد و آن را به‌عنوان یک دیسیپلین فلسفی-جامعه‌شناختی در دستور کار قرار داد. اکنون این تلقی، تنها تلقی فیلسوفان نیست بلکه نفوذش در سیاست‌گذاری برای علوم و تکنولوژی‌ها نیز راه یافته است. اما آیا به راستی می‌توان علم را به جامعه احاله داد؟

اشتباه نباید کرد. اعلام مرگ خدا، خود مرگ خدا است و حال آنکه خدا زنده است. مقصودم از این جملات، بیان گزاره‌هایی تئولوژیک نیست بلکه در وهله‌ی نخست می‌خواهم به این حقیقت اشاره کنم که فلسفه به معنایی که تراژدی‌ها خیال آن را در سر آدمیان پختند، هرگز محقق نشده و حتی قابل تحقق نیز نیست. فلسفه‌ها هرگز نتوانسته‌اند شهر انسان باشند و تنها تمنای انکار جهان پیش از فلسفه بوده‌اند. البته که خودِ تمنای فلسفه خالی از قدرت و نیرو نبوده و انسان به امید رسیدن به فلسفه که شهر انسان است، تمدن‌های هزاره‌های اخیر را به‌ویژه در غرب عالم برپا ساخته است. اما شهر انسان هرگز محقق نگشته است. این بدان معنا است که فلسفه خود هرگز از حقیقت خالی نبوده و از خدایان خلاصی نداشته؛ هرچند که خود تمنای خلاصی از خدایان است.
این حقیقت بدان معنا است که نباید به ادعاهای فلاسفه در مورد توفیقشان خوش‌بین بود، چه اگر توفیق یافته بودند تاریخ فلسفه و بل تاریخ انسان (حداقل تاریخ انسان غربی) متوقف می‌شد. این موضوع که فلسفه از حقیقت فارغ نشده را خود فیلسوفان پست‌‌مدرن بهتر از هرکسی می‌دانند و البته شارحان ساده‌اندیش یا فیلسوفان درجه‌ی دو، آن نظام‌ها را توفیق فراغت از حقیقت می‌شمرند. فوکو و ویتگنشتاین -که می‌کوشیده‌اند در فلسفه توفیق یابند- بیش از هرکس تأکید بر حقیقت کرده‌اند. ویتگنشتاین وقتی می‌گوید: «در باب آنچه نمی‌توان سخن گفت، سکوت باید کرد» مقصودش این نیست که فارغ از زبان (که نزد او زبانِ فلسفه‌‌ی منطقی است) حقیقتی وجود ندارد؛ یعنی نمی‌خواهد بگوید آنچه خارج از فلسفه است بی‌معنا است بلکه برعکس در این جمله، او به نیایش حقیقت برخاسته و خواسته «سبحان‌‌الله عما یصفون» بگوید. خوب است گفته شود که حلقه‌ی وین سال‌ها با وهم تفسیر اول از این جمله روزگار گذراند تا در نهایت دریافت مقصود او دومی بوده است.