نگاهی به فلسفه‌های قاره‌ای علم

هنگامی که بحث از فلسفه علم می‌شود، اکثر متخصصان و کسانی که دستی بر آتش دارند، کار خود را با مروری بر آثار فلسفه علم که بیشتر از جانب فلاسفه تحلیلی ارائه شده آغاز می‌کنند. اگست کنت  (Auguste Comte)، رودلف کارناپ  (Rudolf Carnap)، ویلهلم ویندلباند (Wilhelm Windelband)، لودویک ویتگنشتاین  (Ludwig Wittgenstein)، توماس کوهن (Thomas Kuhn) و کارل پوپر (Karl Popper) شاخص‌ترین چهره‌های فلسفه علم تحلیلی هستند که هر دانش آموخته این رشته باید با نظریات آنها به خوبی آشنا باشد. با این حال جریان فلسفی عظیم دیگری نیز در همین دوران (انتهای قرن 19 تا اواخر قرن 20) که فلاسفه تحلیلی درگیر فهم و تبیین ابعاد علم به لحاظ فلسفی بودند، در تلاش بود که دنیا را از دریچه‌ای توصیف کند که صرفا روش علمی را بهترین راه حل نمی‌دانست.

دل مشغولی این فلاسفه بیشتر تاریخ، جامعه، قدرت و پیش‌فرض‌های متافیزیکی که علم بر آن بنا شده‌اند است تا تبیین فنّی آنچه روش علمی نامیده می‌شود. ادموند هوسرل (Edmund Husserl)، مارتین هایدگر (Martin Heidegger)، گاستون باشلار (Gaston Bachelard)، میشل فوکو  (Michel Foucault)، یورگن هابرماس (Jürgen Habermas) و برونو لاتور (Bruno Latour) از مشهورترین چهره‌های فلسفه قاره‌ای علم هستند که هر کدام نظریات و دیدگاه‌های خود را درباره چگونگی شکل گیری تفکر علمی دارند. آنچه نظر عده‌ای از مخاطبان فلسفه علم را به سمت فلسفه‌های قاره‌ای علم جلب کرده، پرسش محوری این دست از فلاسفه است: «علم به عنوان یک گفتمان مسلط، چه تجربه‌های زیسته‌ای را به حاشیه می‌راند؟» بسته به نوع پاسخ به این سوال، می‌توان چند دسته‌بندی ابتدایی زیر را مشخص کرد:

بحران معنا: هوسرل و هایدگر از فلاسفه شاخص مفهومی به نام بحران معنا در فلسفه علم هستند. این دو فیلسوف با علم مدرن نه به خاطر نتایجش، بلکه به خاطر فراموش کردن سؤال بنیادین از  "بودن" (Dasein) و "زیست جهان" (Lebenswelt) مشکل دارند. از نگاه آنها، علم با تبدیل جهان به "داده‌های کمی و عینی"، "جهان زیستِ" پیشاتجربی و پرمعنای انسانی را نادیده می‌گیرد. در نتیجه، علم اگرچه قدرتمند است، اما بشر را با انبوهی از اطلاعاتِ بی‌معنا تنها گذاشته و موجب یک "بحران معنا" در تمدن غرب شده است (Učník 2016).

تاریخمندی علم:  فوکو و باشلار از فلاسفه شاخص پدیدآورنده مفهوم تاریخمندی علم، بر خلاف تصور رایج از تاریخ علم بکه آن را به عنوان فرآیندی خطی و انباشتی می‌انگاشتند، بر شکست‌ها و گسست‌های بنیادین آن تأکید می‌کنند. از دید باشلار، علم با "گسست معرفت‌شناختی" (Epistemological rupture) از پیش‌فرض‌های روزمره و فلسفی پیشین پیشرفت می‌کند. همچنین از دید فوکو در هر دوره تاریخی، یک "اپیستمه" (Episteme) یا چارچوب ناخودآگاه وجود دارد که تعیین می‌کند چه چیزی در آن دوره "معرفت" محسوب می‌شود. تحول در علم، نه ناشی از انباشت، بلکه عبور از یک اپیستمه به اپیستمه‌ای دیگر است (Ross 2020, 139-154).

کنش اجتماعی:  هابرماس و لاتور که از چهره‌های شاخص مفهوم کنش اجتماعی هستند، علم را پدیده‌ای در برج عاج و منزوی نمی‌دانند، بلکه آن را در بستر روابط اجتماعی تحلیل می‌کنند. از نظر هابرماس، علم مدرن در دام "عقلانیت ابزاری" افتاده و تنها به کنترل طبیعت فکر می‌کند. او در مقابل، "عقلانیت ارتباطی" را مطرح می‌کند که در آن، کنش متقابل و گفت‌وگوی آزاد بین انسان‌ها مبنای خردورزی است. همچنین از نظر لاتور، علم در "شبکه‌ای" از کنشگران انسانی (دانشمندان، حامیان مالی) و غیرانسانی (دستگاه‌ها، نمونه‌ها) ساخته می‌شود. "واقعیت علمی" محصول مذاکره، اقناع و قدرت در درون این شبکه است، نه کشف صرف یک حقیقت بیرونی (Arnold 2003, 226-248).

فلسفه‌های قاره‌ای علم به ما یادآور می‌شوند که دانش در خلأ متولد نمی‌شود و علمِ به ظاهر "بی‌طرف"، همواره بار ارزشی، تاریخی و ایدئولوژیک خود را به دوش می‌کشد. با این حال، منتقدان این سنت، آن را متهم به نسبی‌گرایی افراطی می‌کنند و می‌پرسند که اگر علم صرفاً یک "ساختار اجتماعی" یا "بازی زبانی" است، چه معیاری برای ارجحیت آن بر خرافه یا شبه‌علم وجود دارد؟ به نظر می‌رسد قدرت اصلی نگاه قاره‌ای، نه در ارائه آلترناتیوی برای روش علمی، که در هوشیار کردن ما در برابر ادعاهای تمام‌خواهانه علمگرایی  (Scientism) و یادآوری ابعاد انسانی و اخلاقی معرفت است.

با اینحال بسته به آنکه دل در گرو چه سوالی بسته‌ایم، هر کدام از سنت‌های فلسفه علم از نظرمان جذاب‌تر خواهد بود. شاید پیش کشیدن این سوال باعث شود به موضعی بی‌طرفانه نسبت به تاریخ و فلسفه علم بازگردیم و آن این است که معیار مقایسه میان این نحله‌های فکری باید چه باشد تا درنهایت بتوان قضاوت کرد کدامشان در پاسخ به چگونگی شکل گیری و پیشرفت علم موفق‌تر بوده‌اند؟ از این جهت ارائه تاریخی برای خودِ فلسفه علم خالی از لطف نیست، هرچند با دشواری‌هایی همراه است.

ضرورت ارائه تاریخی برای فلسفه علم و دشواری آن

ارائه هر تاریخچه‌ای برای فلسفه علم که در برگیرنده‌ی هر دو سنت تحلیلی و قاره‌ای باشد، همواره با یک چالش و یک ضرورت روبرو است. ضرورت این کار آشکار است: بدون یک نگاه تاریخیِ تطبیقی، درک ما از پرسش «علم چیست؟» ناقص و یکجانبه خواهد ماند و گویی تنها یک روی سکه را دیده‌ایم. چنین تاریخچه‌ای به ما می‌آموزد که مواجهه با پدیده «علم» می‌تواند در سطوح مختلفی — از تحلیل زبانی و منطقیِ گزاره‌ها تا واکاوی‌های هستی‌شناختی و نقادی گفتمان — صورت پذیرد.

با این حال این مسیر، به‌دلیل محدودیت‌هایی بنیادین همواره ناهموار است: آیا می‌توان دو جریان فکری را که از نظر دغدغه‌های محوری (کشف منطق علم در مقابل نقادی شرایط امکان و پیامدهای اجتماعی آن)، روش‌شناسی (تجزیه و تحلیل منطقی در مقابل تفسیر و تبارشناسی) و حتی سبک نگارش با یکدیگر شکاف عمیقی دارند، ذیل یک تاریخچه واحد گنجاند؟ این تقابل، خود نمادی از همان دوگانگی است که این فلاسفه در توصیف جهان می‌بینند. با وجود این محدودیت‌ها، تلاش برای ترسیم این نقشه ناقص، ارزش ریسک کردن را دارد؛ چرا که خود این تقابل، یکی از نقاط روشنگر برای اندیشیدن به علم مدرن است.

References

Arnold, Michael. 2003. "Systems design meets habermas, foucault and latour." In Socio-technical and human cognition elements of information systems (IGI Global Scientific Publishing) 226-248.

Ross, Alison. 2020. "THE ERRORS OF HISTORY: knowledge and epistemology in bachelard, canguilhem and foucault." In Problems in Twentieth Century French Philosophy (Routledge) 139-154.

Učník, Ľubica. 2016. he crisis of meaning and the life-world: Husserl, Heidegger, Arendt, Patočka. Vol. 41. Ohio University Press.