داستان حکایتی و بزودی رمان
"حکایت خروس و مدیریت مدرن"
روزی روزگاری، در دهکدهای کوچک، خروسی زندگی میکرد به نام «قُمبُز». قُمبُز هر روز صبح ساعت پنج، بدون خطا، میخوند و مردم رو از خواب بیدار میکرد. روستاییها دوستش داشتن، البته نه موقعی که زمستونها تو سرمای -۵ درجه از زیر لحاف مجبور میشدن بلند شن.
تا اینکه یه روز، مدیر جدید دهیاری به نام "آقای مدرنزاد" از شهر اومد. اهل دفتر، نمودار، جلسه و پاورپوینت.
آقای مدرنزاد گفت:
"اینکه یه خروس بیسواد ساعت رو بهتر از تقویم گوگل بلده، جای نگرانی داره. باید سیستم مکانیزه جایگزین کنیم."
جلسهای گرفتند، پاورپوینتی نمایش دادند و تصمیم بر این شد که یه اپلیکیشن به اسم "بیدارباشیار" طراحی کنن. هزینه طراحی اپ رو از پول فروش تخممرغهای قُمبُز گرفتن. خودش بیخبر، تازه صبح فرداش فهمید که از کار اخراج شده چون اعلان اپ زودتر از اون بوق زده بود.
قُمبُز افسرده شد. رفت یه مرغداری صنعتی تو شهر، کار پیدا کرد اما اونجا چون نمیتونست دکمه دستگاه تخمساز رو بزنه، اخراج شد. در نهایت برگشت به روستا و گوشهای نشست، بیکار و بینوا.
چند ماه بعد، اپلیکیشن بیدارباشیار خراب شد. بعضیها دیر بیدار میشدن، بعضی اصلاً بیدار نمیشدن، یه بارم ساعت سه نصفشب کل ده رو با صدای شیپور بیدار کرد.
مردم دوباره برگشتن سراغ قُمبُز و گفتن: "ببخش مارو، اشتباه کردیم. اپلیکیشن خوبه، ولی نه واسه خروس بودن."
قُمبُز گفت:
"عیب نداره، فقط از این به بعد تخممرغامو گرو نمیگیرین، باشه؟"
از اون روز، قُمبُز با غرور دوباره صبحا میخوند، مردم خوشحال بودن و دهیار هم یاد گرفت که:
"هر جا تکنولوژی خوبه، ولی عقل و تجربهی یک خروس

واقعی، از صدتا اعلان بهتره!"
مطلبی دیگر از این انتشارات
**وقتی که قلبم سوت زد**
مطلبی دیگر از این انتشارات
آرزوی دیگران
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان کارگاه کیان