داستان حکایتی و بزودی رمان
دوستی پشت دیوار ترس
علی، پسری ۱۲ ساله بود. ساکت، درسخون، با عینکی تهاستکانی که مدام از روی دماغش سر میخورد. توی مدرسه زیاد دوست نداشت. نه اینکه خودش نخواسته باشه، ولی بیشتر بچههای کلاس اذیتش میکردن.
"علی کلهگنده!"، "بازم با ناظم حرف زدی؟ جاسوس!"، این جملهها رو هر روز میشنید. علی عادت کرده بود تنهایی غذا بخوره، توی زنگ تفریح توی کلاس بمونه و دفتر نقاشیشو ورق بزنه.
یه روز صبح، زنگ اول، معلم یه پسر جدید رو به کلاس آورد. "بچهها، این آرمینه. از فردا همکلاسیتونه."
آرمین قد بلند بود، پوست سبزه، با نگاهی که انگار توش یه عالمه چیز قایم کرده بود. نشست کنار علی.
اولش حرفی نزدن. ولی توی زنگ تفریح، آرمین سرش رو خم کرد و گفت:
"اون نقاشیه که کشیدی خیلی قشنگ بود. تو خودت کشیدی اون گرگه رو؟"
علی خندید. اولین خندهش بعد از مدتها بود.
"آره... عاشق کشیدن حیواناتم."
از اون روز به بعد، آرمین همیشه کنار علی مینشست. وقتی بچهها اذیتش میکردن، آرمین ساکت نمیموند. یه بار که یکی از بچهها دفتر علی رو پرت کرد، آرمین اومد جلو و گفت:
"دفترشو بنداز، باید ازش معذرتخواهی کنی."
صدای آرمین محکم بود. حتی بچههایی که همیشه علی رو اذیت میکردن، عقب کشیدن.
کمکم اوضاع تغییر کرد. کسی دیگه علی رو مسخره نمیکرد. بعضیها حتی ازش نقاشی میخواستن. اما مهمتر از همه، این بود که علی بالاخره یه دوست واقعی پیدا کرده بود.
یه روز بارونی، وقتی همه منتظر بودن ماشین بیان دنبالشون، آرمین چترشو گرفت بالای سر علی و گفت:
"میدونی چیه؟ منم تو مدرسه قبلیم تنها بودم. فقط کسی نبود کنارم وایسه."
علی نگاهش کرد و گفت:
"اما حالا هستی. و همیشه هم باش."
آرمین لبخند زد. "تا تهش."
پیام داستان:
یه دوست واقعی مثل سایهست؛
حتی وقتی تاریکترین روزاتو میگذرونی، کنارت میمونه.

مطلبی دیگر از این انتشارات
سایه پدر
مطلبی دیگر از این انتشارات
قصر خنده در میان سایهها
مطلبی دیگر از این انتشارات
دهه ۸۰